نام کتاب : سفرنامه گوهر مقصود: خاطرات سياسى و اجتماعى دوره استبداد صغير نویسنده : طهرانى، سيد مصطفى جلد : 1 صفحه : 93
نديد. گفت: «اگر اجازه رود طبيب حاضر شود.»
گفتم: «اى رفيق شفيق اگرچه غريبم ولى طبيب حبيبى دارم كه از راه
مودّت مرا بدين صورت خواسته و داروى محبتش بدنم را چنين كاسته است و در دارالشّفاى
عنايتش حالم اين و سودازدگان كويش را احوال به از اين نخواهد بود- و اين رباعى
بداهتا از زبانم در جوابش جارى گرديد-:
اى برادر، هجرتكشيدگان از وطن را دوايى غير از درد و محن نيست و
غربتزدگان روزگار را جز خون دل غذايى نخواهد بود. بر فرض كه دكتر فلان به عيادتم
آمد و طريق معالجتم را گفت، مريض را پرستار و بيمار را غمخوارى لازم است. مرا جز
خيال دوست جليسى و به غير از ذكرش انيسى نيست. بهتر آن است كه مرا به حال خود
گذارى و سر كار خود گيرى.»
گفت: «تو را خيال خامى در دل و سوداى فاسدى در سر به هم رسيده، حفظ
نفس از واجبات و صدمه و زحمتش از محرّمات است. اگر اجازه رود، من خودم از براى
تيمارت غمخوار خواهم بود و الّا رخصتى فرماييد يك خادمه معيّن كرده، صيغه نماييد
كه دوا و غذايى از برايت ترتيب دارد و خانهات را جمعآورى نمايد و پرستارت گردد.»
چون اسم صيغه شنيدم بر خود لرزيدم، استعاذه گفتم و لا حول خواندم. سر
به سوى آسمان كرده عرضه داشتم: اعوذ بك من النّاس
مِنْ شَرِّ الْوَسْواسِ الْخَنَّاسِ الَّذِي يُوَسْوِسُ فِي صُدُورِ النَّاسِ[2]، از ترس آنكه مبادا در ورطه ديگرى دچار شوم به ميهمان گفتم: «الحمد
للّه حالم خوب است و دو روز بعد با پست حركت كرده، به طهران مسافرت خواهم نمود،
لهذا محتاج به طبيب و صيغه نيستم.»