نام کتاب : سفرنامه گوهر مقصود: خاطرات سياسى و اجتماعى دوره استبداد صغير نویسنده : طهرانى، سيد مصطفى جلد : 1 صفحه : 138
گفتند: «همسفرانت البته حمايت تو را
مىكنند، بايد الاغ را بدهى!»
التماس نمودم و گريه و زارى كردم كه من غير از اين الاغ علاقه[1] ندارم و بايد با اين حيوان عيالم
را به وطنم برسانم از من نشنيدند، مرا در اطاقى برده، محبوس داشتند.
بعد از ساعتى آمدند، مرا بيرون آوردند كه توصيه شما را در نزد
بيگلربيگى نمودهايم، بايد پنج تومان و يك ضامن بدهى و بروى.
گفتم: اين چه طريق مسلمانى است؟ اگر اين الاغ را من به ديگرى فروخته
باشم و يا دزديد [ه] باشم؛ [در] مراجعت به شهر خودم از من خواهند گرفت؛ ديگر اين
پنج تومان را در پاى كه محسوب دارم؟
فورا يكى از فراشها چند چوبى بر شانهام زد كه اى دزد نابكار مال
مردم را مىدزدى حال شرعىبافى مىكنى؟
گريه كردم و ناله نمودم كه اى بىمروّت مردم، آخر من زوّار و شما
مجاوريد. در خدمت اين حجّت خدا اين چه ظلمى است كه به زوّار او مىنماييد؟
گفتند: پرحرفى مكن. حكم همان است كه دادهايم. من ديدم ضامن ندارم و
غريبم، دو تومان از براى بيگلربيگى و يك تومان هم از براى فراشها دادم، بيرون
آمدم.
همان دلال، باز گريبان مرا گرفت و گفت: «چون اسم دزدى به روى الاغ تو
گذاردهاند، اين عيب است و مشترى اين الاغ را با اين عيب به اين قيمت نمىخرد.»
عاقبت يك تومان به مشترى و پنج هزار ديگر هم به دلال دادم و خلاص شدم
و پنج هزار هم بعضى لوازمات خريدم ده تومان ديگر در بغلم بود در همينجا شخص تسبيح
فروشى رسيد. سه دانه تسبيح خريدم به دو قران. پول آن را دادم.
تسبيحفروش گفت: «من پول نمىشناسم. همراه من بيا تا اين پول را نشان
بدهم.»
چند قدمى با او روانه شدم، چون از در صحن خواستم بيرون آيم، يك نفر
در جلو من آمد با مشت به سينه من زد كه اى بىادب چرا پشت به حرم نموده از صحن
بيرون مىروى؟