نام کتاب : خدا خانه دارد نویسنده : شهيدى، فاطمه جلد : 1 صفحه : 125
گفتم: ببخشيد! جاده ديگر دست ما نيست كه
دستور بدهيم طبق نظر حضرتعالى درستش كنند.
گفت: چرا نيست؟ وقتى براى من و تو فقط با هم رفتن مهم است نه مقصد و
رسيدن، جاده مىشود اين، و گرنه براى بعضىها ....
گفتم: مىدانستم كه بعضىهايى دركارند كه تو دارى براى جواب «نه»
دادن به من اين همه فلسفه مىبافى.
گفت: بعضى «هم قدمها» مىروند در جادههايى كه رفته رفته باريك
مىشود. اينجورى مىرسند به هم؛ يك روح مىشوند؛ مثل اينكه به اعماق يك تابلوى
پرسپكتيو سفر كنى؛ به جايى كه همهى خطوط همگرا مىشوند.
گفتم: سراغ ندارى از اين تابلوها؟ اگر دارى ما هم مسافريمها!
گفت: تو اين دنيا فقط يك تابلو هست. در يك سرش همه چيز به هم
مىپيوندد، در طرف ديگر همه چيز از هم دور مىشود. بستگى دارد من و تو به كدام سو
برويم.
گفتم: حالا مثلًا تو هيچ دوتايى را مىشناسى كه براى «رسيدن» همراه
شده باشند؟
شب بود. اولين شب پيش هم بودن. زنان خسته از هلهلهى يك شب طولانى به
خانه برمىگشتند. همهى آنها كه براى بدرقهى عروس تا درگاه خانهى داماد آمده
بودند، حالا ديگر دور شده بودند. آن همه هياهو و همهمهى عروسى، ناگهان خوابيده
بود؛ همه رفته بودند؛ فقط سكوت بود كه هنوز نرفته بود. آنجا درست بين دوتائيشان
نشسته بود و نمىخواست تنهايشان بگذارد.
«به چه فكر مىكنى فاطمه جان؟» صداى على عليه السلام بود كه سكوت را
نام کتاب : خدا خانه دارد نویسنده : شهيدى، فاطمه جلد : 1 صفحه : 125