نام کتاب : خدا خانه دارد نویسنده : شهيدى، فاطمه جلد : 1 صفحه : 124
سفر توى يك تابلو
گفتم: ما خيلى به هم شبيهيم، انگار اصلًا همزاد!
گفت: چرا؟ چون هر دوتامان رنگ آبى را دوست داريم و خورشت قورمه سبزى
را؟ يا چون هر دو تا كتابهاى فلانى را مىخوانيم و فيلمهاى بهمان را دوست داريم؟
همين براى شباهت كافى است؟
گفتم: چرا نمىفهمى؟ ما چيزهاى مشتركى را دوست داريم. همين خيلى به
هم نزديكمان مىكند؛ درست مىشويم يك زوج ايدهآل! وقتى هر دو از يك چيز ذوق
كرديم، از يك چيز دلتنگ شديم، ... ببين! قدمهاى ما انگار اصلًا براى با هم رفتن
آفريده شدهاند!
گفت: با هم مىرويم اما به هم نمىرسيم.
گفتم: با كلمهها بازى نكن. چرا نمىرسيم؟
گفت: كنارههاى اين جاده كه ما انتخاب كردهايم تا بى نهايت موازى
است؛ يك راه يكنواخت صاف. تا انتهايى كه چشم هر دو تامان كار مىكند و نفسمان بند
مىآيد مىرويم، همقدم. ولى تا هميشه همراه، همقدم؛ هيچ وقت به هم نمىرسيم.
نام کتاب : خدا خانه دارد نویسنده : شهيدى، فاطمه جلد : 1 صفحه : 124