نام کتاب : تفكر فلسفى غرب (از منظر استاد شهيد مرتضى مطهرى) نویسنده : دژاكام، على جلد : 1 صفحه : 529
و انسان به اين دليل جانش از جان حيوان
قويتر است كه آگاهتر است، كمكم مطلب دقيق مىشود تا اينكه مىگويد: انسان آنوقت
از خودش آگاهمىشود كهاز خداى خودش آگاهشود.
بنابراين درباره اينكه اينها در باب آزادى خيال كردهاند كه هر تعلقى
بر ضد آزادى است، بايد گفت: بله، هر تعلقى ضد آزادى است مگر تعلق به خدا كه تعلق
به خود است و تعلق به خود كاملتر است و جز با تعلق به خدا، آزادى پيدانمىشود. پس
آگاهى به خدا مستلزم آگاهى بيشتر از خود است و انسان هرچه كه در عبادت و خلوت،
بيشتر در ذكر خدا فرورود توجهش به خدا بيشتر مىشود و آنوقت است كه نفس خودش را
بهتر مىشناسد.
بعضى از افرادى كه انسانهاى بسيار بزرگى بودهاند، از همين راهها به
خود آگاهى عرفانى رسيدهاند. در حدود پنجاه سال پيش مرد بزرگى زندگى مىكرده است
كه از مجتهدين بزرگ و از تحصيل كردههاى نجف و شاگرد مرحوم حسينقلى همدانى، عارف
بسيار بسيار بزرگ متشرع نيم قرن پيش بوده است. اين مرد مرحوم ميرزا جواد
ملكىتبريزى است كه در قم مقيم بوده و در حدود پنجاه سال پيش از دنيا رفته است و
كتابهائى از ايشان دردست است. ايشان وقتى مسأله «خود آگاهى» خودش را با مقدماتى
شرح مىدهد، به آن مرحله خود آگاهى عرفانى- كه نفس خود را درك مىكند و مىشناسد-
مىرسد، مىگويد من كسى را مىشناسم[1] كه
اولينبار در عالم رؤيا اين خود آگاهى برايش پيدا شد و در بيدارى براى او ادامه
پيدا كرد.
بعد با يك وضعى در كتاب خودش اين مطلب را شرح مىدهد. اين «آگاهى به
خود» به معنى واقعى فرع بر «خدا آگاهى» است و جز از راه عبادت واقعى پيدا نمىشود،
يك روانشناس اگر هزار سال هم روانشناسى كند، به خود آگاهى واقعى نمىرسد.
على (ع) جملهاى دارد كه خيلى عجيب است. مىفرمايد:
«عَجِبْتُ لِمَنْ يَنْشُدُ ضالَّتَهُ و قد اضَلَّ نفسه فلَا
يَطْلُبُها»[2]
تعجب مىكنم از انسانى كه وقتى چيزى- مثلًا يك مال- را گم مىكند،
دائما دنبالش است تا آن را پيدا كند ولى فكر نمىكند كپه خودش را گم كرده است. چرا
نمىرود خودش را پيدا كند؟ اى انسان تو نمىدانى خودت را گم كردهاى؟ برو خودت را
پيدا كن، اين از هر گمشده ديگر براى تو ارزش بيشترى دارد.