نام کتاب : تفكر فلسفى غرب (از منظر استاد شهيد مرتضى مطهرى) نویسنده : دژاكام، على جلد : 1 صفحه : 408
اين امر در واقع به منزله روح آن جامعه است.
فرهنگ هر جامعهاى روح آن جامعه است و افراد به منزله اعضاى ايناندام هستند، و
لهذا آمدند اينجور ادعاكردند (حتى تعبير را از آن بالاتر بردند)؛ نگفتند آيا فرد
جامعه را مىسازد يا جامعه فرد را مىسازد؟ گفتند آيا فرد حقيقى است و جامعه
انتزاعى و اعتبارى، يا جامعه حقيقى است و فرد انتزاعى. روى اين حساب از جنبه منش،
از جنبه «من» و شخصيت- نه ازجنبه به اصطلاح زيستى- همه مسائلى را كه قبلًا در حوزه
روانشناسى مىدانستند داخل حوزه جامعه شناسى كردند، زيرا روانشناسى افراد را از
ديد فردى مىديد، يعنى چنين فرض مىكرد كه انسانها در طبيعت با چنين غرايز و
تمايلاتى به وجود مىآيند، من روانى عليحده دارم، شما روانى عليحده داريد، او
روانى علىحده دارد، روانها مثل تنها از همديگر جدا هستند و اين روانها هستند كه
داراى چنين خصلت و چنان خصلت ميباشند. ولى روى اين حساب اصلًا روانها همه ساخته
شده جامعه است و جنبه فرديش جنبه انتزاعى است. مسائل روانى را از ديد اجتماعى-
يعنى آن وحدت اجتماعى- مىبينند نه از ديد روح انفرادى.[1]
البته اين حرف دوركهيم است و من از سابق در همين مسأله فكر مىكردم،
و به نظرم رسيد كه تركيب اجتماع يك تركيب منحصر به فرد است، نه از تركيبهاى
اعتبارى است از قبيل درختهاى يك باغ كه هر درختى مستقلًا زندگى مىكند و از يكديگر
تعذيه نمىكنند، و نه از تركيبهاى طبيعى است كه شخصيت فرد مستهلك در شخصيت جامعه
باشد، چون لازمه اين همان جبر اجتماعى است كه امثال دوركهيم قائل هستند و در اين
صورت براى فرد اصلًا شخصيت مستقل باقى نمىماند و فرد در مقابل جامعه و روح جامعه
مجبور مطلق است. مسلم است كه اين نظريه از اين جهت درست نيست ولى بدون شك اين مطلب
درست است كه بر جامعه يك روح واحد مىتواند حكمفرما باشد و آن روح واحد همان فرهنگ
حاكم بر جامعه است و افراد عضو آن هستند، ولى اين روح واحد از نظر ما روح الكل است
نه كلى. همين حرف به زبان دينى و مذهبى به تعبيرات گوناگون بيان شده است: همه
مونين يك جامعه واحد را تشكيل مىدهند: