نام کتاب : تفكر فلسفى غرب (از منظر استاد شهيد مرتضى مطهرى) نویسنده : دژاكام، على جلد : 1 صفحه : 302
در سيستم هگل، از سادهترين معقولات تا
پيچيدهترين و كاملترين آنها، همگى بىنياز از ماوراء هستند. ديالكتيك هگل از هستى
شروع مىشد، او مىگفت اگر هستى را مجرد در نظر بگيريم مساوى است با نيستى: (البته
او بين (هستى نيست) و (هستى نيستى است) فرق نمىگذاشت. پس هستى مىشد (تز) و نيستى
كه نقيض هستى بود و از آن برانگيخته شده بود مىشد (آنتى تز) و بعد، از اينها
مركبى به وجود مىآيد كه (شدن) باشد، و باز به همين ترتيب.
اينكه هستى نقيض خودش را برانگيزد، معنايشاين است كه ديگر علت
ماورائى ندارد، اينجا ديگر سوال از علت نمىشود كرد، ايراد ديگر مىشود گرفت ولى
سوال از علت نمىشود كرد، چون نظير ضرورتهاى ذاتى است كه ما در منطق مىگوييم. ما
در منطق هميشه مىگوييم كه ما ضرورت ذاتى داريم و مىگوييم الذاتى لايُعَلَّلْ، و
در فلسفه هم هميشه مىگوييم ضرورت، مناط استغناء از علت است و تنها امكان، مناط
نياز به علت است، و لهذا ما نمىتوانيم اين ايراد را به هگل بگيريم كه علت وجود
آنتى تز چيست؟ ايرادهاى مبنايى مىتوانيم بگيريم ولى اين ايراد را نمىتوانيم
بگيريم كه فرضا اگر هستى بخواهد نيستى را از درون خودش برانگيزد، علتش چيست و چه
چيزى آن را از هستى در مىآورد؟ چون جوابش اين است كه لازمه ذاتش است، و مثلا در
مورد اربعه كسى نمىتواند سوال كند كه زوجيت را از كجا آورده است؟
بدينطريق، دستگاه منطقى و فلسفى هگل، از يك سلسله ضرورتهاى منطقى
بوجود مىآيد كه اصلًا جاى لِمَ و بِمَ باقى نمىگذارد و ناچار هر چه كه او قائل
است و من جمله خدا، در درون اين دستگاه قرار دارد، مثل وجوب كه در فلسفه ما هست.
البته خدايى كه هگل قائل است همان چيزىاست كه آن را روحمطلق مىنامد نه خدايى كه
به معناى علتالعلل و واجبالوجود است كه ديگران مىگويند، لهذا عدهاى در ماندند
كه هگل را الهى بدانند يا منكر خدا، از يك طرف ديگر خدايى كه او مىگويد با خداى
ديگران فرق دارد. پس درفلسفه هگل، ديالكتيك با يك سلسله ضرورتها به وجود مىآيد كه
آن ضرورتها ضرورتهاى منطقى و عقلىاست و در عين حال ضرورت عينى هم هست، چون جريان
عين همان جريان عقل است، پس جاى لِمَ و بِمَ باقى نمىماند و اين بذرى است كه هگل
براى ماترياليستهاى بعد از خودش كاشت.[1]