در مساله شناخت يعنى همان مسالهاى كه به باب معقولات اولى و معقولات
ثانيه فلسفى و معقولات ثانيه منطقى مربوط مىشود اغلب اذهان اين جور خيال مىكنند
(و به همين جهت است كه ماديين امروز هم همين جور فكر مىكنند) كه رابطه ذهن و خارج
هميشه رابطه مستقيم است و ذهن جز آئينهاى كه صورت مستقيم اشيا را در خود منعكس
بكند چيز ديگرى نيست.
اين همان حرفى است كه از هيوم و جان لاك و به خصوص از جان لاك به بعد
شروع شد كه ذهن يك آيينهاى است كه منعكس مىكند آنچه را كه در بيرون هست، پس
بنابراين علم و معرفت ما يعنى همان صورتهاى منعكس شده به طور مستقيم كه اين آيينه
ذهن از بيرون گرفته است.
و حال آنكه اين فقط در مورد معقولات اولى درست است ولى در مورد
معقولات ثانوى ديديم كه بعضىها مثل كانت اصلًا حساب آنها را به طور كلى از
معقولات اولى جدا كردند البته آن جور جدا كردن هم درست نيست. ولى در عين اينكه آن
جور جدا كردن درست نيست همه معانى و مفاهيم ذهنى هم صورتهاى مستقيم اشيا نيست، كه
اگر اين جور مىبود علمى وجود نداشت و شناختى وجود نداشت. ذهن براى اينكه عمل
شناخت و عمل معرفت را انجام بدهد چارهاى از اين انتزاعات ندارد ولى اين انتزاعات
بدون ملاك و مبنا نيست. يعنى اين انتزاعات هم صور اشيا خارجى هستند ولى صور غير
مستقيم. اينها صورت صورتها هستند،