روشن است كه وقتى چنين فضايى در حوزههاى علميه بهوجود آيد، تكليف
مؤمنان و متديّنان نيز كاملًا روشن است.
حكومتهاى مستبد و غيرمردمى
دين در شمار نيازهاى فطرى بشر است و همين امر موجب شده تا در جوامع
بشرى همواره از جايگاه ويژهاى برخوردار باشد. حاكمان مستبد نيز براى اينكه
بتوانند مردم را با خود همراه سازند، نسبت به دين دو گونه موضع داشتهاند:
در مرحله نخست تلاش كردهاند خود را نماينده خداوند و مجرى احكام او
معرفى كنند. اين كار زمانى ممكن است كه عالمان دينى هم با حكومت همراه باشند.
نمونه بارز چنين حكومتهايى را مىتوان در قرون وسطا و اتحاد كليسا وحاكمان يافت.
اما اگر عالمان دينى در برابر حاكمان مقاومت مىكردند و طبيعتاً عموم دينداران
نيز از حكومت فاصله مىگرفتند، بهترين راه براى تثبيت و ادامه حكومت چنين حاكمانى،
بهحاشيه راندن دين و عالمان دينى بود. اما درميان مسلمانان، انديشه جدايى دين از
سياست به زمان بنىاميه و پس از آن بنىعباس برمىگردد. در اين دوران بود كه
دستگاه حاكم براى توجيه غصب جايگاه خلافت امامان معصوم (عليهم السلام) و نيز
جلوگيرى از اعتراضها و قيامهاى مردمى، تلاش كرد تا با حذف مسائل اجتماعى و سياسى
اسلام، دين را درعبادتهاى شخصى و پارهاى اخلاقيات منحصر كند. امامخمينى در اين
زمينه مىگويد:
طرح مسئله جدا بودن سياست از روحانيت چيز تازهاى نيست؛ اين مسئله