كرد از آزار
و اذيّت قومش، در مورد او، جلوگيرى به عمل آورند، ولى آنان به خواسته حضرت اعتنايى
نكردند و بدو پاسخهايى مسخرهآميز دادند.
يكى
از آنها گفت: اگر خدا تو را به پيامبرى فرستاده باشد، من پرده كعبه را پاره مىكنم.
ديگرى گفت: به خدا سوگند! هرگز با تو سخن نخواهم گفت.
اگر
آنگونه كه مىگويى از ناحيه خدا فرستاده شدهاى، بزرگتر از آن هستى كه من به تو
پاسخ دهم و اگر به خدا دروغ مىبندى، سزاوار نيست با تو سخن بگويم. فردى ديگر
اظهار داشت: آيا خدا ناتوان بود كسى غير از تو را به پيامبرى بفرستد؟![1]
بعد
از اين پاسخ دلسردكننده و تند، از آنجا كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلم
دوست نداشت اين خبر به قريش برسد كه بر او گستاخ گردند، از آنان خواست ماجرايى را
كه ميان وى و آنها رخ داده، پوشيده نگاه دارند. سپس از نزدشان بهپا خاست و رفت.
اما سران ثقيف نهتنها به درخواست وى پاسخ مثبت ندادند، بلكه نابخردان و بردگان
خود را وادار به آزردن پيامبر نمودند. آنها حضرت را ناسزا گفته و بر سرش فرياد
مىزدند و بهگونهاى او را سنگباران كردند، كه در مسير رفتن روى سنگها گام
مىنهاد، تا اينكه مردم گرد او جمع شده و او را به باغ عتبه و شيبه پسران ربيعه
كه خود نيز در آنجا حضور داشتند، پناه دادند.
بدينترتيب،
اراذل و اوباش طائف پراكنده شدند و در اثر ضربات سنگ از پاهاى مبارك حضرت خون جارى
بود. وى به سايه درخت انگورى پناه برد و پروردگار خويش را چنين خواند:
[1] . سيره نبوى 1/ 420؛ بحار الأنوار 19/ 6 و 7 و 22؛
اعلام الورى 1/ 133.