شكر خدا كه با فلكم هيچ كار نيست
برخاطرم ز هردو جهانيك غبار نيست
آن پاى بر جهان زده رندم كه بر دلم
اندره آسمان و غم روزگار نيست
مستغنيم به طبع بلند از بلند و پست
در طبعم آسمان و زمين را عيار نسيت
فخرمهمينبساستكه اندرجهان مرا
روى نياز جز به در كردگار نيست
جز درگه نياز كه درگاه مطلقست
روى دلم ز هيچ در اميدوار نيست
***
بيكار نيستگرچهكسىدر جهان ولى
رفتم ميان كار و يكى مرد كار نسيت
درگاه پادشاه دو عالم كه از شرف
ناخواندهگر رودفلكآنجاش بار نيست
آن پادشاه عرصه دين كز علوّ قدر
خورشيد را بر اوج جلالش گذار نيست
شهزاده زمين و زمان زين العابدين
شاهى كه در زمانه چو او شهريار نيست
دينيادگار اوست چو او يادگار دين
چون اهل بيت را به جز او يادگار نيست
گربندگان درگه او بشمرد كسى
بيرون از او بغير خداوندگار نيست
حكممطاعجارى او بس كه نافذست
جارىهمين به حضرت پروردگار نيست
فوج عقول فيض اشارات ازو برند
خيل نفوس را بجز او مستشار نيست
انجم ز نور خاطر اويند مقتبس[1]
افلاك را به غير در او مدار نيست
در عرصه اى كه خاطر او نيرى كند
شخص كثيف تا به ابد سايهدار نيست
در بارگاهاو كهجهانسايهاىاز اوست
افلاك نه طبق همه يك پردهوار نيست
عالم تمام در جلو او پياده اند
در گرد كاينات چو او يكسوار نيست
فيروزِ جنگِ معركه كارزارِ نفس
كسدرجهاد نفس چو او مرد كار نيست
[1] - مقتبس: اقتباس كننده- روشنايى گيرنده( قَبَس: پاره آتش).