عالم تمام ينده و او پادشاه ليك
شاهى كه غير بندگيش هيچ كار نيست
گر خاك پاش سر به نسيمى بر آورد
در باغ و راغ حاجت باد بهار نيست
باغىكهاوشكفته گذشت از حواليش
از غنچه عقده اى به دل شاخسار نيست
هرلالهاىكهگرد رهشمىكشد به چشم
از داغ حسرتش دل خونين فگار نيست
در هرهواكهشبنمشاز لطففيض اوست
از شعله لاله گر بدمد داغدار نيست
در سينهاى كه شعله شوقش علم كشد
گل را طراوت چمن خارخار نيست
هر جا كف سخاوت او سايه افكند
جز تيرگى نتيجه ابر بهار نيست
***
چون ماه علمش از افق سينه سر زند
اقليم جهل را غم شبهاى تار نيست
جز سينهاش كه نامتناهى در اوست علم
جايى به گرد نامتناهى حصار نيست
گردون اگر تصور عدلش كند ز بيم
با دل شكستگان دگرش كارزار نيست
در حضرتش زمانه به يكپا ستاده است
در خدمتش فلك تفسى برقرار نيست
روزىقدر بهپيشقضاشكوهكرد و گفت
تا حكم شاه هست مرا هيچ كار نيست
بانگى ز روى قهر به او زد قضا و گفت
كاىساده، سرّ اينبهتو هم آَشكار نيست
دانىكهكسيتاينو وُرا قدرو حال چيست
كس در جهان نظير وى از اقتدار نيست
گر نه وجود او بود، اين كارخانه را
پيش خداى عز و جل اعتبار نيست
يعنىكه ابنسبط رسول مهيمن[1] است
بى مهر او بناى جهان استوار نيست
در كش سر رضا به خط اقتضاى او
كاينجز رضاى حضرت پروردگار نيست
آلوده چون به حرف عدويش كنم سخن
طوطى طبع ناطقه مردار خوار نيست
شاها منم كه طينت عنبر سرشت من
جز از عبير خاك درت مايهدار نيست
مهر تو درگرفت سراپا وجود من
نوعى كه دل ز شعله آن جز شرار نيست
[1] - مهيمن: ايمن كننده، نگاهبان و يكى از نام هاى بارى تعالى است.