پرسيدند ايشان كيست گفت: نمى دانم. فرزدق شاعر كه در ميان جمع بود گفت: من او را مى شناسم و در همان حال بيت هايى در مناقب و فضايل وستايش امام سجاد (ع) سرود؛
پور عبدالملك به نام هشام
در حرم بود با اهالى شام
مىزد اندر طواف كعبه قدم
ليكن از ازدحام اهل حرم،
استلام حجر[1] ندادش دست
بهر نظاره گوشهاى بنشست
ناگهان نخبه نبى و ولى
زين عبّاد بن حسين على،
در كساى بها[2] و حلّه نور
بر حريم حرم فكنده عبور
هر طرف مىگذشت بهر طواف
در صف خلق مىفتاد شكاف
زد قدم بهر استلام حجر
گشت خالى ز خلق، راه گذر
شاميى كرد از هشام سؤال:
كيست اين با چنين جمال و جلال؟
از جهالت در آن تعلل كرد
وز شناسايىاش تجاهل[3] كرد
گفت: نشناسمش، ندانم كيست
مدنى، يا يمانى، يا مكى ست!
بوفراس، آن سخنور نادر
بود در جمع شاميان حاضر
گفت: من مى شناسمش نيكو
زو چه پرسى؟ به سوى من كن رو
آن كس است اين كه مكه و بطحا
زمزم و بوقُبيس و خيف و منى
مروه، مسعى، صفا، حجر، عرفات
طيبه، كوفه، كربلا و فرات
هر يك آمد به قدر او عارف
بر علو مقام او واقف
قرةُ العين سيدالشهداست
زهره شاخ دوحه[4] زهراست
[1] - استلام حجر: بوسيدن حجران سود، اداى احترام كردن، دست كشيدن بر حجريا در صورت اضطرار اشارهى بدان.
[2] - روشنايى.
[3] - خود را به نادانى زدن.
[4] - دوحه: درخت تناور و پرشاخ و برگ.