responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : خاطره هاى آموزنده نویسنده : محمدی ری‌شهری، محمد    جلد : 1  صفحه : 158

ساير اسرا نيز به ما بسيار لطف داشتند و هنگام ورود ما براى روبوسى و احوال‌پرسى صف مى‌كشيدند و ما را همچون نگين انگشترى در ميان مى‌گرفتند، به طورى كه اين استقبال مورد توجه و تعجب نگهبانان شده و به اطلاع فرمانده اردوگاه نيز رسيده بود و بارها خود به شخصه از زبان نگهبانان شنيدم كه: آيا در ايران همه اقشار مردم اين همه به خلبانانشان علاقه دارند؟

مدتى بعد در اردوگاه جمعى از اسرا در مقابل زورگويى برخى از نگهبانان مقاومت كردند و همين مسئله منجر به درگيرى بين آنان شد. وقتى فرمانده اردوگاه از ماجرا خبردار مى‌شود در پايان صحبت‌هايى كه براى اسرا مى‌كند، براى تنبيه آنان و اين كه اين گونه موارد تكرار نشود، مى‌گويد: تا اطلاع ثانوى ديگر اجازه ملاقات خلبانانتان را نمى‌دهيم و آن طور كه خبر دارم اين بدترين تنبيه براى شماست.

بدين طريق سه ماه از ملاقات ما با اين عزيزان جلوگيرى شد. روشن است كه در اين سه ماه ما دو نفر از لحاظ روحى چه فشار و زجرى را متحمل شديم. در اين مدت هميشه در دعاهايمان از خداوند مى‌خواستيم تا فرج و گشايشى در حل مشكلمان بفرستد.

بعد از سه ماه روزى در اردوگاه باز شد و فرمانده اردوگاه مستقيماً به سراغ ما آمد و بعد از سلام و احوال‌پرسى بسيار گرم و صميمانه به اتاقمان آمد و پيش ما نشست و گفت:

امروز آمده‌ام تا مطلبى را برايتان تعريف كنم و آن جريان خوابى است كه ديشب ديده‌ام. من شب گذشته در عالم خواب پدرم كه سال‌ها از فوتش مى‌گذرد را ديدم. پدرم از من بسيار عصبانى بود. وقتى علت را جويا شدم، گفت: تو پسر من نيستى و آدم بى‌غيرتى هستى چون به دو زندانى خود، اجازه ملاقات دوستانشان را نمى‌دهى.

سراسيمه از خواب پريدم، طورى كه همسرم هم از خواب بيدار شد و علت امر را پرسيد. وقتى ماجراى خواب را برايش گفتم او از صحت موضوع پرسيد. من گفتم:

نام کتاب : خاطره هاى آموزنده نویسنده : محمدی ری‌شهری، محمد    جلد : 1  صفحه : 158
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست