نام کتاب : خاطره هاى آموزنده نویسنده : محمدی ریشهری، محمد جلد : 1 صفحه : 131
كرديم. هنگام پاك كردن گوسفند چندين مرتبه حالم بد شد كه شربت قند به من دادند.
وقت نماز شد. من نشسته نماز را با حاج آقاى حسينى پيشنماز مسجد به جماعت خواندم. بعد از نماز سينهزنى شروع شد. در آن هنگام حالم خيلى منقلب شد، متوسل به سيدالشهداء و حضرت فاطمه زهرا شدم و خواستم كه مرا تا فردا صبح، كه روز عاشوراست، شفا دهند و گفتم كه يا امام حسين! اگر اين يك مقدار كار من قابل قبول شماست، شما از خدا بخواهيد مرا شفا دهد، و نذر كردم كه اگر من تا فردا صبح پايم به زمين برسد، ديگهاى مسجد المهدى و ديگهاى منزل عمهام را بشورم. بعد از مراسم همه براى صرف شام به زيرزمين مسجد رفتند. به من گفتند شما را ببريم؟ در جوابشان گفتم: من شام نمىخواهم.
شب به منزل آمديم و خوابيدم. هنگام سحر حاجى مرا براى خواندن نماز صبح بيدار كرد. در آن هنگام اذان مسجد زينبيه تمام شده بود، نماز صبح را خواندم و گفتم: يا امام حسين عليه السلام صبح عاشورا شد، ولى خبرى از شفاى پاى من نشد!
هنوز هوا تاريك بود، خوابيدم. خواب ديدم كه در مسجد المهدى هستم و مىگويند يك هيئت عزادارى به مسجد مىآيد. با خودم گفتم بروم و ببينم چه كسانى هستند.
ديدم هيئتى فوقالعاده منظّم، با لباسهاى سفيد و روبانهاى مشكى هستند كه در گردن آنها يك كفن به صورت خونآلود بود. سيد محمّد سعيد آلطه هم برايشان نوحهخوانى مىكرد و بقيه سينه مىزدند. با خود گفتم سيد محمّد سعيد آلطه كه شهيد شده است! يك مرتبه ديدم محمّد، پسرم كه شهيد شده، در جلو هيئت قرار دارد و بقيه از دوستان محمد هستند. برايم مسلّم شد كه اينها همه شهدا هستند.
وارد مسجد شدند و مقابل محراب ايستادند. من از طرف زنانه آمدم و كنار پرده ايستادم و به آنها نگاه مىكردم. آنها نوحهخوانى مىكردند و شهدا جواب مىدادند
نام کتاب : خاطره هاى آموزنده نویسنده : محمدی ریشهری، محمد جلد : 1 صفحه : 131