responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : خاطره هاى آموزنده نویسنده : محمدی ری‌شهری، محمد    جلد : 1  صفحه : 132

و بعد از اين كه نوحه‌خوانى كردند ديدم محمد، جمعيت را دور زد و به طرف من آمد. من او را در آغوش كشيدم و گفتم: محمد! خيلى وقت است كه تو را نديده‌ام. چه قدر بزرگ شده‌اى!

محمد به من خنديد و گفت: بله. من از روزى كه به اينجا آمده‌ام خيلى بزرگ شده‌ام.

شهيد حسن آزاديان نزد من آمد و گفت: سلام حاج خانم! خدا بد ندهد! چه شده؟

محمّد گفت: نه! مادر من مريض نيست.

بعد با اشاره به باندهاى پايم گفت: مادر! اين‌ها چى است؟

من گفتم: چيزى نيست. چند روزى است پايم درد مى‌كند و با عصا راه مى‌روم. ان‌شاءالله خوب مى‌شود.

محمد گفت: مادر! ما چند روزى است كه با دوستان رفته‌ايم كربلا، از ضريح امام حسين عليه السلام يك شال سبزى براى شما آورده‌ام، مى‌خواستم به ديدن شما بيايم، ولى دوستان گفتند صبر كن با هم برويم. ما هم امشب كه شب عاشورا بوده آمديم به زيارت حضرت امام خمينى و صبح آمده‌ايم زيارت عاشورا را با آقا سيد جعفر حسينى بخوانيم و شما را ببينيم و برگرديم.

دست‌هايش را باز كرد و از روى سر من كشيد تا روى پايم و باندها و پارچه‌هايى كه حاج محمد شكسته‌بند روى پاى من بسته بود را باز كرد و شال سبزى را كه برايم آورده بود به پايم بست و گفت: مادر! پايت خوب شده است و اگر كمى درد دارد، عضله آن است. اين شال را باز نكن، عضله آن هم خوب مى‌شود.

بعد ديدم كه يكى از شهدا به طرف در مسجد رفت. سؤال كردم: اين چه كسى بود كه به طرف در مسجد رفت.

گفت: اين شهيد ابوالفضل رئيسيان است. پدرش جلوى در مسجد است، مى‌رود پدرش را ببيند.

نام کتاب : خاطره هاى آموزنده نویسنده : محمدی ری‌شهری، محمد    جلد : 1  صفحه : 132
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست