امام
رضا (ع) برادرى به نام زيد داشت كه برخى رفتارهاى وى، چندان خوشايند امام (ع) نبود
و هر از گاهى، امام (ع) به او تذكر و پندى مىداد. در سالهايى كه امام رضا (ع) در
مرو بود، روزى در مجلسى حضور داشت كه زيد نيز در آن، حاضر بود. زيد، خطاب به
عدّهاى از حاضران، پى در پى از فضائل خاندان خود و پدرانش مىگفت و اينكه: ما،
چنان و چنينيم. ناگاه، امام رضا (ع) سخن زيد را قطع كرد و فرمود: «اين چه سخنانى
است كه مىگويى؟ آيا نمىدانى كه هيچ فضيلتى، جاى عمل صالح را نمىگيرد؟! هيچ كس
نزد خدا، تافته جدابافته نيست و بدون بندگى خدا و عمل صالح، به هيچ مرتبهاى
نمىتوان رسيد. آيا تو نزد خدا، گرامىتر از پدرت موسى بن جعفر (ع) هستى؟! او همه
عمر، خدا را بندگى كرد و هيچگاه به اين فضائل نَسَبى، اعتماد و تكيه نداشت. پسر
نوح نيز پيغمبرزاده بود؛ امّا در درگاه خدا، جايى نيافت و گرفتار توفان بلا شد».[562]
7.
كسى مانند همه
روزى،
كسى به حضور پيامبر (ص) رسيد تا حاجتش را بگويد؛ امّا وقتى رو در روى رسول خدا (ص)
ايستاد، نتوانست سخنش را بگويد و هيبت پيامبر (ص)، چنان در دل او اثر كرد كه
زبانش، بند آمد.
پيامبر
خدا (ص) با ديدن اين وضع، ناراحت شد و فرمود: «آيا ديدار من، زبانت را بست؟».
سپس
خود را به او نزديك كرد و در آغوشش گرفت و در همان حال، به او فرمود: «راحت باش.
من از پادشاهان نيستم كه با من، راحت نباشى. من، پسر زنى هستم كه گوشت مانده خشك
مىخورد»[563].[564]
[562]. عيون أخبار الرضا، ج 2،
ص 232، ح 1؛ بحار الأنوار، ج 49، ص 218، ح 3.