معجز عشق
ناله زد دوست كه راز دل او پيدا شد
پيش رندان خرابات چسان رُسوا شد
خواستم راز دلم پيش خودم باشد و بس
در ميخانه گشودند و چنين غوغا شد
سر خُم را بگُشائيد كه يار آمده است
مژده اى ميكده عيش ازلى بر پا شد
سر زلف تو بنازم كه با فشاندن آن
ذرّه خورشيد شد و قطره همى دريا شد
لب گشودى و ز مى گفتى و مىخواره شدى
پيش ساقى همه اسرار جهان افشا شد
گوئى از كوچه ميخانه گذر كرده مسيح
كه بدرگاه خُداوند بلندآوا شد
مُعجز عشق ندانى تو زليخا داند
كه برش يوسف محبوب چنان زيبا شد