مژده وصل
گره از زلف خم اندر خم دلبر واشد
زاهد پير چو عُشاق جوان رُسوا شد
قطره باده ز جام كرمت نوشيدم
جانم از موج غمت همقدم دريا شد
قصه دوست رها كُن كه در انديشه او
آتشى ريخت به جانم كه روانفرسا شد
مژده وصل به رندان خرابات رسيد
ناگهان غلغله و رقص و طرب بر پا شد
آتشى را كه ز عشقش به دل و جانم زد
جانم از خويش گذر كرد و خليلآسا شد