مستى عاشق
دل كه آشفته روى تو نباشد دل نيست
آنكه ديوانه خال تو نشد عاقِل نيست
مستى عاشق دلباخته از باده توست
بجز اين مستيم از عُمر دگر حاصِل نيست
عشق روى تو در اين باديه افكند مرا
چه توان كرد كه اين باديه را ساحِل نيست
بگذر از خويش اگر عاشق دلباختهاى
كه ميان تو و او جُز تو كسى حايل نيست
رهرو عشقى اگر خِرقه و سجّاده فِكن
كه بهجُز عشق تو را رهرو اين منزل نيست
اگر از اهل دلى صوفى و زاهد بگذار
كه جز اين طايفه را راه در اين محفِل نيست
بر خَمِ طُرّه او چنگ زنم چنگزنان
كه جُز اين حاصِل ديوانه لا يعقل نيست
دست من گير و از اين خرقه سالوس رهان
كه در اين خِرقه بجز جايگه جاهِل نيست
عِلم و عِرفان بخرابات ندارد راهى
كه به منزلگه عشّاق ره باطِل نيست