محراب انديشه
بايد از آفاق و انفُس بگذرى تا جان شوى
و آنگه از جان بگذرى تا در خور جانان شوى
طُرّه گيسوى او در كف نيايد رايگان
بايد اندر اين طريقت پاى و سر چوگان شوى
كى توانى خواند در محراب ابرويش نماز
قرنها بايد در اين انديشه سرگردان شوى
در ره خال لبش لبريز بايد جام درد
رنج را افزون كُنى، نى در پى درمان شوى
در هواى چشم مستش در صف مستان شهر
پاىكوبى، دستافشانىّ و همپيمان شوى
اين رهِ عشق است و اندر نيستى حاصل شود
بايدت از شوق، پروانه شوى، بريان شوى