پير مغان
عهدى كه بسته بودم با پير مىفروش
در سال قبل؛ تازه نمودم دوباره دوش
افسوس آيدم كه در اين فصل نوبهار
ياران، تمام، طرف گُلستان و من خموش
من نيز با يكى دو گُلندام سيمتن
بيرون روم به جانب صحرا به عيش و نوش
حيف است اين لطيفه عُمر خداى داد
ضايع كُنم به دلق ريايىّ و ديگجوش
دستى به دامن بُت مهطلعتى زنم
اكنون كه حاصلم نشد از شيخ خرقهپوش
از قيل و قال مدرسهام حاصلى نشد
جز حرف دلخراش، پس از آنهمه خروش
حالى به كُنج ميكده با دلبرى لطيف
بنشينم و ببندم از اين خلق چشم و گوش
ديگر حديث از لب «هندى» تو نشنوى
جُز صحبت صفاى مى و حرف مىفروش