اگر چنين است , معلوم مى شود معرفت و علمى كه زير بناى همه اين كمالات است ,
علوم حصولى و تصور و تصديق و غيره نيست . گرچه همه اين علوم مقدمه اند , ولى
اصل نيستند و نشانه اش انفكاكى است كه مى بينيم گاهى علم هست و عمل صالح نيست
. معلوم مى شود آن علم , زير بناى تقوا نبود بلكه جهل بود در مقابل عقل , گرچه
علم بود در مقابل جهل . يعنى اگر جهل در مقابل علم ملاحظه شود اين دانائى , علم
است , و اما اگر جهل در مقابل عقل مطرح بشود , اين علم , عقل نيست , بلكه جهل
است .
پس منظور از علم و معرفتى كه زير بناى همه كمالات بعدى مى شود , علم و معرفتى
است كه معلوم را , محبوب عالم كند در نتيجه انسان به معلومش دل ببندد , نه
به علمش . به معروفش عشق بورزد نه به معرفتش , به آن حقيقتى كه شناخت سر
بسپارد نه به خود شناخت . اگر كسى سرگرم علم و معرفت شد , چنين شخصى خود را
مى طلبد نه معلوم و معروف را , اما اگر با معلوم و معروف انس گرفت , روشن
مى شود كه خدا را مى طلبد , و اين معرفت مى تواند زمينه كرم را فراهم كند .
در بحثهاى قبل گذشت كه تقوا در قرآن كريم شعبه ها و درجات گوناگونى دارد .
خداى سبحان پس از اينكه اعمال صالحه را ذكر مى كند , مى فرمايد : اين اعمال
صالحه
زمينه تقواست و بعد از تبيين جهان بينى توحيدى نيز مى فرمايد : اين مسائل را
مطرح كنيد تا