گفت :من متکبر نيم ، ليکن کبر کبريايي است ، که من چون از سر کبر
خود برخاستم کبرياي او بيامد و به جاي کبر من بنشست . به کبر خود کبريايي
نشايد کرد اما به کبرياي او کبر شايد کرد .
نقل است که صادق از ابو حنينفه پرسيد که :عاقل کيست ؟
گفت :آنکه تمييز کند ميان خير و شر .
صادق گفت :بهايم نيز توانند کرد ، ميان آنکه او را بزنند و آنکه او را علف دهند .
ابوحنيفه گفت:نزديک تو عاقل کيست .
گفت :آنکه تمييز کند ميان دو خير و شر تا از دو خير خير الخيرين اختيار کند و از دو شر خير الشرين برگزيند .
نقل است که همياني زر از يکي برده بودند . آنکس در صادق آويخت که :تو بردي . و او را نشناخت .
صادق گفت :چند بود .
گفت :هزار دينار.
او را به خانه برد و هزار دينار به وي داد . پس از آن ، آن مرد زر خود بازيافت . زر صادق باز برد و گفت :غلط کرده بودم .
صادق گفت :ماهرچه داديم باز نگيريم .
پس از آن مرد از يکي پرسيد :او کيست ؟
گفتند :جعفر صادق .
آن مرد خجل شد و برفت .نقل است که صادق روزي تنها در راهي مي رفت و
الله الله مي گفت .سوخته اي بر عقب او مير فت و بر موافقت او الله الله مي
گفت .
صادق گفت :الله !جبه ندارم .الله جامه ندارم !
در حال دستي جامه اي زيبا حاضر شد . جعفر درپوشيد .
آن سوخته پيش رفت و گفت :اي خواجه ! در الله گفتن با تو شريک بودم ، آن کهنه خود به من ده .
صادق را خوش آمد و آن کهنه به او داد .
نقل است که يکي پيش صادق آمد و گفت :خداي را به من بنماي .
گفت :آخر نشنيده اي که موسي را گفتند لن تراني .گفت :آري ! اما اين
ملت محمد است که يکي فرياد مي کند راي قلبي ربي ، ديگري نعره مي زند که لم
اعبد ربا لم ارة.
صادق گفت :او را ببنديد و در دجله اندازيد .او را ببستند و در دجله
انداختند . آب او را فروبرد . باز برانداخت . گفت :يا ابن رسول الله
!الغياث ، الغياث.
صادق گفت :اي آب ! فرو برش.
فرو برد ، باز آورد . گفت ! يابن رسول الله ! الغياث ، الغياث.