گفت :چون صادق از در درآمد اژدهايي ديدم که با او بود که لبي به
زير صفه نهاد ولبي به زير صفه ؛ و مرا گفت به زبان حال اگر تو او را
بيازاري تو را با اين صفه فروبرم . و من آن اژدها ندانستم که چه مي گويم .
از وي عذر خواستم و چنين بيهوش شدم .
نقل است که يکبار داود طايي پيش صادق آمد و گفت :اي پسر رسول خداي!مرا پندي ده که دلم سياه شده است .
گفت :يا باسليمان ! تو زاهد زمانه اي . تو را به بند من چه حاجت است .
گفت :اي فرزند پيغمبر ! شما را بر همه خلايق فضل است و پند دادن همه بر تو واجب است .
گفت :يا ابا سليمان ! من از آن مي ترسم که به قيامت جد من در من زند
که حق متابعت من نگذاردي ؟ اين کار به نسبت صحيح و به نسبت قوي نيست . اين
کار به معاملت شايسته حضرت حق بود .
داوود بگريست و گفت :بار خدايا ! آنکه معجون طينت او از آب نبوت است
و ترکيب طبيعت او از اصل برهان و حجت ، جدش رسول است و مادرش بتول است
،او بدين حيراني است .داوود که باشد که به معامله خود معجب شود .
نقل است که با موالي خود روزي نشسته بود .ايشان را گفت :بياييد تا
بيعت کنيم و عهد بنديم که هر که از مطان ما در قيامت رستگاري يابد همه را
شفاعت کند .
ايشان گفتند :يا ابن رسول الله تو را به شفاعت ما چه حاجت که جدتو شفيع جمله خلايق است ؟
صادق گفت :من بدين افعال خود شرم دارم که به قيامت در روي جد خود نگرم .
نقل است که جعفر صادق مدتي خلوت گرفت و بطرون نيامد .سفيان ثوري به
درخانه وي آمد و گفت :تمردمان از فوايد انفاس تو محروم اند چرا عزلت گرفته
اي؟
صادق پاسخ داد :اکنون چنين روي داد :فسد الزمان و تغيرالاخوان .
و اين دو بيت را بخواند :
ذهب الوفاء ذهاب امس الداهب
والناس بين مخايل و مآرب
يفشون بينهم المودة والوفا
و قلوبهم محشوة بعقارب
نقل است که صادق را ديدند که خزي گرانمايه پوشيده بود . گفتند :يا ابن رسول الله هذا من زي اهل بيتک.
دست آن کس بگرفت و در آستين کشيد . پلاسي پوشيده بود که دست را خليده مي کرد . گفت :هذا للحق و هذا للخلق.
نقل است که صادق را گفتند :همه هنرها داري .زهد و کرم باطن و قرةالعين خانداني ؛ ولکن پس متکبري .