گفت : من نمي دنم قومي را بر روي زمين بزرگ همت تر از آن قوم که همت ايشان پاره اي نان بيش نبود .
و چون وفاتش نزديک آمد ، از آن زخم که گفتم که در درجه شهدا بود ، در آن حالت به دست اشارت مي کرد و به زبان مي گفت : نه هنوز !
پسرش گفت : اي پدر !اين چه حال است ؟
گفت : وقتي با خطر است . چه وقت جواب است ؟ به دعا مددي کن از جمله
آن حاضران که بربالين اند عن اليمين و عن الشمال قعيد . يکي ابليس است در
برابر ايستاده و خاک ادبار بر سر مي ريزد و مي گويد اي احمد ! جان بردي از
دست من . من مي گويم : نه هنوز ، نه هنوز ! تا يک نفس مانده است جاي خطر
است ، نه جاي امن .
و چون وفات کرد و جنازه او برداشتند مرغان مي آمدند و خود را بر
جنازه او مي زدند . تا چهل و دوهزار گبر و جهود و ترسا مسلمان شدند و
زنارها مي انداختند و نعره مي زدند و لااله الا الله مي گفتند و سبب آن بود
که حق برجهودان ؛ و ديگر برترسايان و ديگر برمسلمانان . اما از بزرگي
پرسيدند : نظر او در حيات بيش بود يا در ممات ؟
گفت :او را دو دعا مستجاب بود . يکي آنکه گفتي بار خدايا هرکه را
ايمان نداده اي بده و هرکه را ايمانداده باز مستان . از اين دو دعا يکي در
حال اجابت افتاد تا هرکه را ايمان داده بود بازنگرفت و ديگر در حال مرگ تا
ايشان را اسلام روزي کرد .
و محمد بن خزيمه گفت : احمد را به خواب ديدم ، بعد از وفات ، که مي
لنگيدي . گفتم : اين چه رفتار است ؟ گفت : رفتن است ؟ گفت :رفتن من به
دارالسلام .
گفتم: خداي با تو چه کرد ؟
گفت : بيامرزيد و تاج بر سر من نهاد و نعلين در پاي من کرد و گفت :
يا احمد اين از براي آن است که گفتي : قرآن مخلوق نيست .پس فرمود که مرا
بخوان بدان دعاها که به تو رسيد . رحمةالله عليه .