امام وقتي سطلي به گرو نهاده بود . چون باز گرفت بقال دو سطل آورد . گفت : آن خود بردار که من نمي شناسم از آن تو کدام است .
امام احمد سطل به وي رها کرد و برفت .
نقل است که مدتي احمد را آروزي عبدالله مبارک مي کرد تا عبدالله
آنجا آمد . پس احمد گفت : اي پدر ! عبدالله مبارک به درخانه است . که به
ديدن تو آمده است .
امام احمد راه نداد . پسرش گفت : در اين چه حکمت است که سالهاست تا
در آرزوي او مي سوختي . اکنون که دولتي چنين به در خانه تو آمده است ، راه
نمي دهي ؟
احمد گفت : چنين است که تو مي گويي اما مي ترسي که اگر او را ببينم
خو کرده لطف او شوم . بعد از آن طاقت فراق او ندارم . همچنين بر بوي او عمر
مي گذارم تا آنجا بينم که فراق در پي نباشد .
و او را کلماتي عالي است در معاملات و هرکه از او مساله پرسيدي ،
اگر معاملتي بودي جواب دادي ، و اگر از حقايق بودي حوالت به بشر حافي کردي .
و گفت : از خداي تعالي در خواست کردم تا دري از خوف بر من بگشاد تا
چنان شدم که بيم آن بود که خرد از من زايل شود . دعا کردم . گفتم : الهي
تقرب به چه چيز فاضلتر ؟