گفت : بنهيد ، چون سايلي بيابيد و بگوييد که خمير از آن صالح است اگر مي خواهيد بستانيد .
چهل روز در خانه بود که سايلي نيامد که بستاند . آن نان بوي گرفت و در دجله انداختند . احمد گفت : چه کرديد آن نان ؟
گفتند : به دجله انداختيم .
احمد بعد از آن هرگز ماهي دجله نخورد و در تقوي تا حدي بود که گفت : در جمعي اگر همه سرمه داني سيمين بود نبايد نشستن .
نقل است که يکبار به مکه رفته بود . پيش سفيان عيينه تا اخبار سماع
کند . يک روز نرفت . کس فرستاد تا بداند که چرا نيامده است ؟ چرا برفت ،
احمد جامه به گازر داده بود و برهنه نشسته بود و نتوانست بيرون آمدن . مردي
بر ايشان آمد و گفت : من چندين دينار بدهم تا در وجه خود نهي . گفت : نه .
گفت : جامه خود عاريت دهم . گفت : نه . گفت : بازگردم تا تدبير نکني .
گفت : کتابي مي نويسم ، از مزد آن کرباس بخر براي من . گفت : کتان بخرم ؟
گفت : نه ، آستر بستان ، تا پنج گز به پيراهن کنم و پنج گز به جهت ايزار پاي.
نقل است که احمد را شاگردي مهمان آمد . آن شب کوزه آب پيش او برد ، بامداد همچنان پر بود . احمد گفت : چرا کوزه آب همچنان پر است ؟؟
طالب علم گفت : چند کردمي ؟
گفت : طهارت و نماز شب و الا اين علم به چه مي آموزي ؟
نقل است که احمد مزدوري داشت . نماز شام شاگردي را گفت تا زيادت از
مزد چيزي بوي دهد . مزدور نگرفت . چون برفت . امام احمد فرمود :برعقب او
ببر که بستاند .
شاگرد گفت : چگونه ؟
گفت : آن وقت در باطن خود طمع آن نديده باشد . اين ساعت چون بيند بستاند .
وقتي شاگردي ديرينه را مهجور کرد ، به سبب آنکه بيرون در خانه را به
کاه گل بيندوده بود . گفت : يک ناخن از شاهراه مسلمانان گرفته اي تو را
نشايد علم آموختن .