نقل است که احمد حنبل گفت : به باديه فرو شدم ، به تنها راه گم
کردم .اعرابي را ديدم به گوشه اي . نشسته تازه . گفتم : بروم و از وي راه
پرسم . رفتم و پرسيدم . گفت : مرا گرسنه است .
پاره اي نان داشتم و بدو مي دادم . او در شوريد . گفت : اي احمد !
تو که اي که به خانه خداي روي ، به روزي رسانيدن از خداي راضي نباشي ،
لاجرم راه گم کني .
احمد گفت : آتش غيرت در من افتاد .
گفتم : الهي تو را در گوشه ها چندين بندگانند وپوشيده .
آن مرد گفت : چه مي انديشي ، اي احمد ! چه مي انديشي ؟ او را
بندگانند که اگر به خداي تعالي سوگند دهند جمله زمين و کوهها زر گردد براي
ايشان .
احمد گفت :نگه کردم . جمله آن زمين و کوه زر شده بودند . از خود
بشدم . هاتفي آواز داد : چرا دل نگاه نداري اي احمد که او بنده اي است ما
را که اگر خواهد از براي آسمان بر زمين زنيم بر آسمان و او را به تو نموديم
اما نيزش مي بيني .
نقل است که احمد در بغداد نشستي ، اما هرگز نان بغداد نخوردي و گفتي
: اين زمين را اميرالمومنين عمر رضي الله عنه وقف کرده است بر غازيان . و
زر به موصل فرستادي تا از آنجا آرد آوردند و از آن نان خوردي . پسرش صالح
بن احمد يک سال در اصفهان قاضي بود و صايم الدهر و قايم الليل بود و در شب
دو ساعت بيشتر نخفتي و بر در سراي خود خانه اي بي در ساخته بود و شب آنجا
دو ساعت بيشتر نخفتي و بر در سراي خود خانه اي بي در ساخته بود و شب آنجا
نشستي که نبايد که در شب کسي را مهمي باشد و در بسته يابد . اين چنين قاضي
بود . يک روز براي امام احمد نان مي پخت . خمير مايه از آن صالح
بستندند.چون نان پيش احمد آوردند گفت :اين نان را چه بوده است ؟
گفتند : خميرمايه از آن صالح است .
گفت : آخر او يکسال قضاي اصفهان کرده است . خلق ما را نشايد .