پس او را به سراي خليفه بردند . سرهنگي بر در سراي خليفه بود .
گفت : اي امام ! زينهار تا مردانه باشي که وقتي دزدي کردم هزار چوبم بزدند ،
مقر نشدم ، تا عاقبت رهايي يافتم . من بر باطل چنين صبر کردم تو که بر حقي
اوليتر باشي .
احمد گفت : آن سخن او ياري بود مرا .
پس او را مي بردند و او پير و ضعيف بود . بر عقابين کشيدند و هزار
تازيانه بزدند که قرآن را مخلوق گوي ، و نگفت ، و در آن ميانه بند ايزارش
گشاده شد و دستهاي او بسته بودند . دو دست ازغيب پديد آمدند وببست . چون
اين برهان بديدند ، رها کردند و هم در آن وفات کرد ، و در آخر کار قومي پيش
او آمدن و گفتند : در اين قوم که تو را رنجانيدند چه گويي ؟
گفت : از براي خدا مرا مي زدند ، پنداشتند که بر باطل ام .
به مجرد زخم چوب با ايشان به قيامت هيچ خصومت ندارم .
نقل است که جواني مادري بيمار داشت و زمين شده . روزي گفت : اي
فرزند ! اگر خشنودي من مي خواهي پيش امام احمد رو و بگو تا دعا کند براي من
. مگر حق تعالي صحت دهد که مرا دل از اين بيماري بگرفت .
جواني به در خانه امام احمد شد وآواز داد . گفتند :کيست ؟
گفت : محتاجي .
حال باز گفت که :مادري بيمار دارم و از تو دعايي مي طلبد .
امام عظيم کراهيت داشت از آن معني که مرا خود چرا مي شناسد . پس
امام برخاست و غسل کرد و به نماز مشغول شد . خامدم امام گفت : اي جوان ! تو
بازگرد که امام به کار تو مشغول است .
جوان بازگشت . چون به در خانه رسيد مادرش برخاست و در بگاشد و صحت کلي يافت و به فرملان خداي تعالي.
نقل است که بر لب آبي وضو مي ساخت . ديگري بالاي او وضو مي ساخت .
حرمت امام را برخاست و زير امام شد و وضو ساخت . چون آن مرد وفات کرد او را
به خواب ديد ند . گفتند : خداي با تو چه کرد ؟
گفت : بر من رحمت کرد ، بدان حرمت داشت که آن را امام را کردم در وضو ساختن .