هارون او را بخواند و گفت : جواب گوي !
گفت : حاجت توراست به من يا مرا به تو ؟
گفت : مرا به تو .
شافعي گفت : پس از تخت فرود آي که جاي علما بلند است .
خليفه او را برتخت نشاند . پس شافعي گفت : اول تو مساله مرا جواب ده تا آنگاه من مساله تو را پاسخ دهم .
هارون گفت : سوال چيست ؟
گفت :آنگه هرگز بر هيچ معصيتي قادر شده اي و از بيم خداي بازايستاده اي؟
گفت : بلي ! به خداي که چنين است .
گفت : من حکم کردم که تو اهل بهشتي .
علما آواز برآوردند ، به چه دليل و حجت .
گفت : به قرآن که حق تعالي مي فرمايد : و هرکه او قصد معصيت کند و بيم خداي او را از آن بازداشت ، بهشت جاي اوست .
همه فرياد برآوردند و گفتند :در حال طفوليت چنين بود ، در شباب چون بود ؟
نقل است که يکبار در ميان درس ده بار برخاست و بنشست . گفتند : چه حال است ؟
گفت : علوي زاده اي بر در بازي مي کند . هربار که در برابر من آيد ، به حرمت او را بر مي خيزم که روا نبود فرزند رسول فراز آيد و برنخيزي .
نقل است که وقتي کسي مالي فرستاد تا بر مجاوران مکه صرف کنند و شافعي آنجا بود . بعضي از آن مال نزديک او بردند .
گفت : خداوند مال چه گفته است ؟
گفت او وصيت کرده است که اين مال بر درويشان متقي دهيد .
شافعي گفت :مرا از اين مال نشايد گرفت . من نه متقي ام .
و نگرفت .
نقل است که وقتي از صنعا به مکه آمد و ده هزار دينار با وي ، گفتند :ضياعي بايد خريد يا گوسفند.
از بيرون مکه خيمه اي بزد و آن زر فروريخت . هرکه مي آمد مشتي به وي مي داد . هنگام نماز پيشين هيچ نماند .