به
آخر شده. عبد اللّه سجزي به ري رفت، و احمد و فضل را بنزديك والي ري
فرستاد، و خود بنزديك امير حسن زيد العلوي رفت بطبرستان، يعقوب ليث بنزديك
نشاپور به فرهاد گرد [1] رسيد، محمد طاهر رسولي بنزديك وي فرستاد، نام
او ابراهيم صالح مروزي. پيغام داد: كه بي فرمان امير المؤمنين كجا ميآيي؟ اگر
منشور داري بنماي، تا امتثال نمايم. چون رسول بنزديك يعقوب ليث آمد و
رسالت ادا كرد، يعقوب دست در زير مصلي كرد، و شمشير بيرون آورد، و پيش رسول
نهاد، كه حجت و مثال من اينست. چون ابراهيم صالح رسول بود باز آمد همه اهل
نيشاپور با يعقوب بساختند و امير طاهر را بدست او باز دادند. و دولت
طاهريان بآخر آمد. روز يكشنبه سيوم [2] ماه شوال سنه تسع و خمسين و
مائتين.
حكايت
سخاوت محمد طاهر عبد اللّه عليه الرحمه از روات [3] افاضل چنين روايت ميكند: كه
در نشاپور شخصي بود از افاضل عصر، كه او را محمود وراق گفتندي، كنيزكي
داشت بربطي در غايت لطف بكمال، حديث جمال آن كنيزك و طبع راست و نظم او
بسمع محمد طاهر رسيده بود، كه خود غزل ميگويد و ميسازد، و بربط ميزند. بسبب
اين اوصاف دل محمد طاهر بوصل او ميل ميكرد و بكرات آن كنيزك را از محمود
وراق درخواست كرد به بهاء تمام. و به هيچ وجه ميسر نميشد، كه محمود وراق به
عشق آن كنيزك گرفتار بود، و اين كنيزك را راتبه [4] نام بود. چون مدتي
برآمد، و تمام اموال و ثروت محمود وراق بعشرت و بذل به آن كنيزك راتبه نام
صرف شد، و هيچ باقي نماند. محمود وراق بخدمت امير طاهر كس فرستاد، كه عنايت
فرماي و بيا كه كنيزك [5] بتو فروشم. چون اين پيغام به محمد طاهر رسيد، بغايت شادمانه شد، و خورم گشت بفرمود: تا چهارده بدره سيم بياوردند، و به خادم داد و خود برخاست
[1] درگرديزي تنها فرهاد آمده و مصحح در حاشيه بحواله ياقوت فرهاذان
نوشته. ولي در اصل وپ و راورتي: فرهاد گرد است، كه قصبهيي بود ميان هرات و
نيشاپور، و اكنون ديهي باين نام در 10 فرسنگي مشهد كاين است. [2] گرديزي: 2 شوال [3] اصل از بدوات [4] اصل: رابته. پ: راتبه [5] اصل: فرستاد كه تحسم فرما و بياي تا كنيزك. پ: مانند متن.