درين
حديث بود، كه از هر دو پستان هماي شير روان شد، و او را بنزديكتر خواند و
گفت: كه چاره نيست، از آنچه قصه و حال خود است گوي! دارا حديث آغاز كرده و
حال خود باز گفت، هماي گفت از آن جواهر بر تو هيچ باقي هست؟ دارا آنچه بود،
بخدمت هماي بنهاد. چون نظر هماي بران افتاد از تخت فرود آمد، و دارا را در
كنار گرفت، و تاج بر سر او نهاد، و او را بر تخت نشاند و لشكرها را خبر
كرد، كه اين جوان پسر منست، و مدة ملك هماي سي سال بود. و اللّه اعلم
بالصواب.
الثامن دارا
[1] چون مادرش او را بر تخت نشاند، پادشاهي بر وي قرار گرفت، و ملوك
جهان او را منقاد شدند، و بروم رفت و پادشاه روم را بگرفت، و ازيشان اسير
بسيار كرد و مال بر ايشان نهاد، تا هر سال صد هزار بيضه زرين بفرستادي و يك
بيضه زرين چندانكه بيضه اشتر مرغ با آن مال بفرستادي و در آن عهد فيلقوس
پادشاه يونان بود، مال بدارا فرستادي، كه دارا پادشاه شجاع و ضابط بود و با
قوت و با شوكت، و شرق و غرب در خطبه او آمد مدت ملك او دوازده سال بود
التاسع دارا بن دارا
چون داراء اكبر از دنيا نقل كرد، داراء اصغر بر تخت نشست، مردي با حشمت و
بزرگ بود، او را ملك يونان خراج دادي، بر قراري كه پدر او داراء اكبر را. چون
سكندر فيلقوس در رسيد، ملك روم را بكلي (در) ضبط آورد، و آن خراج باز
گرفت، و نزديك دارا نفرستاد. دارا رسولي نزديك او فرستاد، و چوگان و گوي و
يك قفيز [2] كنجد. بمعني آنكه: عدد لشكر من بمثل اين كنجد بيرون از شمار
است. چون رسول به اسكندر رسيد بفال گرفت: كه اين گوي زمين است، و چوگان
نصرت من در آن باشد و كنجد چرب و لطيف. و رسول خود با رسول دارا بفرستاد، و
يك قفيز شنبلدان [3] فرستاد. يعني آنچه عدد لشكر من بيش است
[1] راورتي: داراب اكبر. [2] قفيز: پيمانه مقدار دوازده صاع و هر صاع هشت رطل. گويند معرب كفيز است (غياث). [3] اصل: سنبدان ولي شنبلدان خواهد بود، كه مفرد آن شنبلد است بروز بن بد منش بمعني خردل.