اسبهاى
مجلّل شده، و به سمت خارج از شهر حركت كردند.
آنان پس از
طى كردن قسمتى از راه با خود گفتند: «ديگر نبايد با اين لباسهاى رسمى و اسبهاى
مجلّل حركت كنيم، زيرا هم زودتر شناسايى مىشويم و هم اين وضعيّت مناسب حركت در
مسير پروردگار نيست، و لذا اسبها و لباسهاى مذكور را كنار گذاشته و با پاى پياده
به حركت خود ادامه دادند. بر اثر پيادهروى عدّهاى تشنه و برخى خسته و بعضى مجروح
شدند. در آن بيابان نگاهشان به چوپانى افتاد كه گلّهاى از گوسفندان را به چرا
آورده بود.
چوپان گفت:
چهرههاى شما نشان مىدهد كه افراد عادّى نيستيد. شما كه هستيد؟
گفتند: اگر
حقيقت را برايت بگوييم، به مأموران حكومت گزارش نمىدهى؟
گفت: نه.
آنگاه تمام داستان را براى او بازگو كردند. چوپان گفت: من هم بيشتر اوقات در صحرا
و بيابان هستم، و به آسمان و زمين و خورشيد و ماه و ستارگان و كوهها مىنگرم،
معتقدم كه بايد خداى آسمانها و زمين را پرستش كرد نه بتها و انسانى مانند پادشاه
را. آيا اجازه مىدهيد من هم در اين سفر همراهتان گردم؟
گفتند:
اشكالى ندارد گفت: اين گوسفندان امانت مردم است، صبر كنيد آنها را به صاحبانشان
برسانم سپس به شما ملحق گردم. چوپان گوسفندها را به صاحبانشان رساند و همراه سگش
برگشت. آنها وقتى ديدند سگ چوپان سر و صدا مىكند و ممكن است آنها را لو دهد از
چوپان خواستند سگش را برگرداند. امّا چوپان گفت: او نگهبان خوبى خواهد بود و ما را
از خطرات آگاه مىكند و مزاحمتى نخواهد داشت. هفت نفرى به همراه سگ چوپان به حركت
خود ادامه دادند تا به كنار غارى رسيدند. بر اثر خستگى زياد همگى در داخل غار
خوابيدند و سگ در بيرون غار نگهبانى مىداد، خواب طولانى كه 309 سال طول كشيد.
قرآن مجيد در اين زمينه مىفرمايد: