اشاره:
نويسنده مقاله زير ضمن وارد نمودن ايراداتي بر پيش فرضهاي كتاب «سر بر آستان قدسي و دل در گرو عرفي» نوشته مجيد محمدي معتقد است نويسنده كتاب دچار دترمينيسم تاريخي براي فرآيند عرفي شدن دين شده است بدون آنكه ميان اديان مختلف تمايزي قائل شود بر اين اساس نويسنده معتقد است كه كتاب فوق سرگردان در چهار پارادكس عقلاني ـ غير عقلاني شدن دين، سياسي ـ غير سياسي شدن دين ايدئولوژيك و غير ايدئولوژيك شدن دين و پارادكس چهره ديني فرآيند عرفي شدن جامعه ايران ميباشد.
قرون 15 و 16 در اروپا، بستر تاريخي رشد و نمو انديشههايي بود كه با همراهي و مساعدت تحولاتي مهم در عرصه اقتصاد و اجتماع و سياست، بشريت را در آستانه ورود به دنياي جديد قرار داد. تغيير تدريجي در نگاه بشر مدرن نسبت به دنيا، شايد مهمترين مشخصه دوراني است كه مدرنيته ناميده شده است.
از اراسموس و مونتني، لوتر، كالون، بيكن، دكارت، نيوتن، اصحاب دائرالمعارف و نظريهپردازان قرار داد اجتماعي گرفته تا كانت، نيچه داروين، ماركس، فرويد و نسل اول جامعه شناسان و دين پژوهان متأخر در تمامي حوزههاي كلام ، فلسفه، جامعهشناسي و روانشناسي دين، همگي نوآوران نوجويي بودند كه هر يك به سهم خويش فصلي بر كتاب مشبع و در عين حال ناتمام مدرنيته افزودهاند و ادبيات وزين و گرانسنگي در نسبت ميان «انسان و خدا» پديد آوردهاند. هر چه اين ادبيات در غرب مسيحي مشبع، متنوع و جا افتاده و فخيم است، در جوامع شرقي و اسلامي نو پديد، كم مايه و بيرمق است و اين علاوه بر فاصله ناشي از پس افتادگي علمي و پژوهشي، از دو علت اساسي ديگر نيز نشأت ميگيرد:
1) عدم مواجهه طبيعي، مستقيم و از درون با مدرنيته و عدم ابتلاي جدي و تدريجي به مقتضيات و مستلزمات آن در اين جوامع.
2) وجود تمايز جوهري و تاريخي ميان اين دو سنت ديني بزرگ و پاسخها و واكنشهاي كاملاً متفاوت از سوي آنان به مسائل دنياي جديد.
به رغم اين، در سالهاي اخير وقوع و همراهي چند پديده در حوزههاي مختلف كمك نموده و دست به دست هم داده است تا اقبال جديتر و توجهات عموميتري در اين سوي دنيا به موضوع «مدرنيته و عرفي شدن» نشان داده شود. با اينكه مسلمان شرقي، سالهاست با امكانات و ادوات مدرن آشناست و در ساختهاي مدرن زيست ميكند اما هيچگاه به صورت جدي با مقومات بر پا دارنده اين نحو زندگي و پيامدهاي ناگزير و عميق آن بر ذهن و روح خويش آن چنان كه امروزه مواجه گرديده، روبهرو نبوده است. او كه خود را در بهرهمندي و بهرهجويي از مواهب دنياي مدرن همچون پيشاهنگان آن سهيم و محق ميداند، از پذيرفتن مسئوليت نقصانها و خسرانهايش شانه خالي ميكند و بعضاً خود نيز دهان به شماتت و نقد بانيان و ناقلانش ميگشايد، امااينك به اعتبار مسائل و پرسشهاي درون جوش و از طريق هجوم سهمگين امواجي كه به مدد تكنولوژي ارتباطات به تمامي اجزاي حياتش و زواياي ذهنش يورش ميآورد، مستقيماً مورد خطاب واقع شده است و ناگزير به پاسخگويي است.
از انسان واقع شده در زاويه خطاب و وادار به اعلام موضع و واكنش، سه عكس العمل متصور است و هر سه نيز به نوعي در جامعه ما رخ داده است و شاهد مثالهاي آشنايي دارد:
1) عكس العمل انفعالي و پذيرشمندانه.
2) واكنش عصبي و تغافلي به منظور محو صورت مسأله و فرار از پاسخ.
3) تأملي و وارسي عالمانه در جواتب و سوابق موضوع، نشاندن آن در دستگاه نظري و بستر اجتماعي و تاريخي خويش و ارائه طرح و پاسخي در خور و واكنشي منطقي نسبت به مسأله.
اهم تأليفات و ترجمههايي كه خصوصاً طي دهه گذشته در قالب كتاب و مقاله و سخنراني در اين باب به تحرير درامده و بيان گرديده است، نوعا از جنس تلاشهاي نوع سوم است؛ اگر چه هنوز كم نيستند واكنشهايي كه با همين قالب و با حفظ ظاهري عالمانه به شيوه اول و دوم عكس العمل نشان ميدهند. يعني با موضعي منفعلانه و از سر تسليم و تمكين محض و يا با خشك سري و اظهار بينيازي و بي علاقگي، به نحوي از رودرويي و پاسخگويي به اين مساله سرنوشت ساز جامعه خويش طفره رفتهاند.
با نظر به حجم و عمق مطالب تحرير شده در اين باب و اندازه و توان جستجوگران اين وادي و امكانات و طاقات اختصاص يافته به اين عرصه، بايد اذعان نمود كه هنوز فضاي فكر لازم و بستر اجتماعي مساعد براي جوالي و غواصي نظري پيرامون موضوع «عرفي شدن» در جامعه ايران شكل نگرفته و گفتمان مناسب با حال و هواي آن جريان نيافته است. لذا ضمن تحسين و تقويت نخستين گامهاي برداشته شده در اين راه بايد مجدانه به معرفي و نقادي اين ادبيات نوپا پرداخت تا ضمن افزودن بر غناي نظري و استحكام منطقي، از تبديل شدن آن به يك جريان شبه مرامي تحت پوشش بحاثيهاي علمي كه ميتواند واكنشهايي از همان جنس را برانگيزد، جلوگيري شود.
بديهي است كه هر تلاشي در اين راه، لااقل در مراحل آغازين خويش نيازمند توشهگيري از اندوخته نظري و فراوردههاي فكري غرب است. در عين حال بايد توجه داشت كه مدرنيته و عرفي شدن در غرب حاصل تجربه خاصي است كه به شدت از تاريخ تحولات سياسي، اجتماعي و اقتصادي و جريانات فكري آن سامان و همچنين از جوهر ديني مسيحيت و در يك تركيب و توالي منحصر به فرد و غير قابل تكرار تأثير پذيرفته است. نسخه برداري منفعلانه و بي مهابا از اين تجربه بيهمتا و خوشه چيني حريصانه و بي گدار از دستاوردهاي آن، بدون ملاحظه شرايط و عوامل بومي تأثيرگذار بر اين فرايند و در ساز و كار، سودايي خام و تلاشي ناصواب است. راويان اين سرگذشت تاريخي و مترجمان آن گزارشات و و اگوكنندكان نظريات عرفي شدن حتمابه اين نتايج و دستاوردهاي علمي و نظريات معتبر عرضه ميگردد، بعضاً با تمايلات و تمنيات ايدئولوژيك صاحبان و مواليان اين انديشههاي آغشته است و در صورتي كه دقت و حساسيت كافي از سوي صاحبان قلم در تمييز و مرزگذاري ميان يافتههاي متواضعانه و غالباً محتاطانه علمي ايشان از مدعيات مرامي آنان نشود، حقيقت مسأله نزد مخاطبان مخدوش ميگردد؛ چيزي كه با هدف بلند عالمان آزادهانديش در تغاير جدي است.
كتاب «سر بر آستان قدسي و دل در گرو عرفي» از آن حيث كه از جمله تأليفات نادر در اين حوزه به زبان فارسي است و به فضل پيشگامي و تقدم در اين باب نائل آمده است، مستحق تحسين است. خصوصاً كه مؤلف محترم، در پيوند زدن ميان قضاياي نظري عرفي شدن و واقعيات امروز جامعه ايران يافتن و نشان دادن مصاديق فراوان بر مدعيات نظري خويش، تلاش در خوري را به عمل آورده و از توفيق نسبي نيز برخوردار گرديده است. از ديگر محسنات اين كار ميتوان از هنر و توانايي مؤلف محترم در مسأله يابي و مسألهپردازي در موضوع مورد مطالعه خويش ياد كرد.
بديهي است كه علاوه بر ذهن جوال، بخشي از اين توفيق مرهون تجربهاي است از غرب مسيحي در پشت سر و مكتوباتي فراوان و غني در اين باره در پيشرو كه محقق و جستجوگر موضوع را در الهام گرفتن و پروراندن ايده و در انداختن مسائل نسبتاً بديع ياري ميرساند.
با اينكه كتاب در تمامي فصول دهگانه بر موضع محوري كار خويش، يعني عرفي شدن پاي بند و وفادار مانده است و در همين چارچوب، محتواي قابل تأملي را ارائه كرده است؛ در عين حال دچار برخي نقصانهاي صوري است كه در بعضي موارد از ارزشهاي محتوايي آن كاسته است.
مهمترين ايراد شكلي تأثير گذار بر محتواي كتاب، فقدان انسجام، نظم و ترتيب مناسب در بيان مطالب و ضعف تسلسل و پيوند ميان فصول آن است به نحوي كه آن را به يك مجموعه مقالات پيرامون موضوع عرفي شده شبيهتر ساخته است. گسيختگي، پراكندگي و پرشهاي غير ضرور بعضاً به مطالب ذيل يك عنوان نيز تسري پيدا كرده است. اگر چه مؤلف محترم با تبويب و دسته بندي و نمرهگذاري بحثها، سعي كرده است كه بر نقيصه «پراكندگي» فائق آيد؛ ليكن اين حيلت نه تنها مشكل را مرتفع ننموده، بلكه با زياده روي در آن، بر «گسيختگي» كار نيز افزوده است. مراجعه به فهرست آغازين كتاب و مرور عناوين اصلي فصول و زير عنوانهاي هريك، اين ويژگي را به خوبي نمايان ميسازد.
به دور از جنبههاي شكلي و نماي بيروني كار، نكاتي نيز دز موضع نقد دروني به محتواي كتاب قابل طرح است كه در ذيل سه عنوان بدان اشاره ميگردد:
1 ـ پيش فرضها
مدعيان كتاب درباره فرايند عرفي شدن بر پيش فرضهايي استوار است كه خود محل نقادي و ايرادند. پاره ي از اين مفروضات كه پايه تحليل و مقدمه اخذ نتايج مهمي نيز از سوي مؤلف محترم گرديده است، بدين شرح است:
1- 1 ـ قائل شدن ماهيت تكاملي و جبري براي فرآيند عرفي شدن
مؤلف محترم در مواضعي از كتاب در معرفي اين فرآيند و بررسي عوامل پديد آورنده و تسهيل كننده آن در دوران جديد، همچون يك فيلسوف جبري مسلك و تئوريسين تطورگرا از وقوع حتمي و اجتنابناپذير آن در جواع مختلف و زمينههاي فرهنگي ـ ديني تصويري كاملاً فارغ از دنيا، مهجور، بدوي و خرافي از دين عرفي نشده ارائه گردد تا شايد قدسي و پاك بماند (صص 30 و 86) تمايزگذاري ميان امر قدسي و عرفي و قائل شدن تقابل ميان آنها به منظور فراهم آوردن مواد خام مساعد در طراحي فضايي ذهني و خيالي كه صيرورت قدسيات به عرفيات را نشان بدهد گوياي نوعي پيشداوري است و بيش از تحليل و تبيين واقعيت به يك بازي «شبيه سازانه» (Asimilational) نزديك است. نويسنده محترم در تصور مسيحيانه از تمامي اديان، چنان راسخ است كه قول بر تفاوت را كه در ميان دين پژوهان قديم و جديد از نوعي اجماع برخوردار است، بر نميتابد و قائل آن را مورد عتاب قرار ميدهد كه گويا بر مسند سخنگويي اسلام نشسته است، (ص.81) اما نميگويد كه سخن از جانب تمام اديان و حكم صادر كردن براي تمامي جوامع حتي بشريت، چه محمل و توجيهي دارد.
3- 1 ـ مسلم گرفتن غيريت ميان امر قدسي و امر عرفي و تقابل ميان ساحت دين و دنيا
نظريه پردازان عرفي شدن نوعاً ازبين چهارنسبت محتمل ميان امرقدسي وامرعرفي،نسبت«تقابل» رابامفروضات واستنتاجات خويش متلائمتريافتهاند. برگذيدن اين پيش فرض،به جزسازگاري وموافقتباآموزههاي مسيحي ويافتن موديات نظري درآراي دوركيم ومردم شناسان تابع او،به جهت سهولت ومساعدتي است كه به نظريه پرداز در تبيين اين فرايند مينمايد.بنابراين اعتقاد،«بحث ازسكولاريزم وسكولار شدن هنگامي رخ ميدهد كه دين ودنياي انسانها در برابر يكديگر قرارگيرند. غلبه تام وتمام يكي برديگري (كه هيچگاه امكان وقوع ندارد) تحقق ايدئولوژي عرف گرايي يافرآيند عرفي شدن رامنتقي ميكند.»(ص. 14ـ13)وجود يافرض تلائوم، هم سويي وسازگاري ميان اين دو (شق چهارم) نيزبهطريق اولي كاررابراي ايدئولوگ ناشكيب وتئوريسين سادهگزين دشوار ميسازد. چراكه باقبول آن، ديگرنمي تواند به راحتي هرنوع روآوري به دنياواعتنابه عقل بشري وحيات اجتماعي رابه نفع فرآيند عرفي شدن مصادره به مطلوب نمود.ازاين حيث تلاش ميشود تا باارائه تصويري ناتمام ونه چندان پسنديده از دنيا و بزرگنمايي و اغراقهاي ناروادربارهدين، چندان غيريت، فاصله وتقابل عظيم وحادي ميانشان برقرار شود كه امكان هيچ نزديكي وپيوندي به تصور درنيايد.
اصرار بيش ازحدنويسنده محترم در نشاندن تمامي عناصر ووجوه بهظاهر عرفي در طرف مقابل دين وكاذب وساختگي معرفي كردن هرنوع بستگي وهم سويي ميان آنها، در راستاي محق نشان دادن همان پيش فرض ومحقق ساختن استنتاجات حاصل ازآن است.به همين خاطروبه منظوراثبات تقابل لاينحل ميان عقل ودين، عقل بشري را به عقل ابزاري فرومي كاهد.(صص. 6ـ115) وبراي ضد توسعه معرفي نمودن دين، به مفهومي طرد شده ازتوسعه كه تنهابه جنبه مادي حيات بشري ناظر است، متمسك ميگردد.(ص. 117)پيش فرض تقابلي جاري در اين كتاب، آنگاه كامل ميشود كه متقابلاً دين هم به عنوان يك باور و تمسك سراسر خرافي و سرشار از طلسم وجادو(ص. 86)، غير عقلاني(صص. 179و 171ـ 170) وتارك دنيا(ص. 194) معرفي گردد. ارائه تصويري تيره و تار، خشك و بي روح و بي رنگ و نازيبا از دين،(صص. 148ـ137) ميتوان انسانها را در موقعيت يك انتخاب جديد و تجديد نظر جدي به نفع عرفي شدن قرار دهد. در همين راستا كه بايد وجود هر گونه خصوصيت متلائم با امور عرفي در اسلام به مثابه يك دين نفي گردد و مورد ترديد واقع قدسي و عرفي، بر هم زننده تمامي يافتههاي تئوريك و مفروضات پيشيني است.
(ص. 194) به همين اعتبار است كه العطاس به خاطر آن كه اسلام را يك داراي قابليت عرفي ميشناسد و ميگويد: «اسلام دنيوش دارد، اما خاص خودش.» (صص. 81 ـ 80) مورد عتاب قرار ميگيرد و آموزههايي چون: «عبادت بودن كار» (ص. 55)، «هم سو ديدن خدمت خلق و خدمت خدا» (ص. 42) را بر نميتابد و آنها را تركيباتي نامتناجس در تلاش بيهوده از سوي دين مداران براي قدسي كردن عرف مينامد. (ص.55)
2 ـ سرگردان در حصار چند پارادوكس
كتاب «سر بر آستان قدسي، دل در گرو عرفي» به همان علل پيش گفته در تبيين عوامل و مسير اين فرآيند، در چند پارادوكس مهم گرفتار آمده است. به رغم آنكه مؤلف محترم بر ربط ميان چگونگي عرفي شدن از يك سو و ماهيت دين از سوي ديگر اذعان دارد و ميپذيرد كه عرفي شدن را بايد بر حسب نگاه و برداشتي كه از آن دين در جامعه وجود دارد، تعريف كرد، (صص. 32ـ 31) با اين حال در هيچ يك از پيش فرضها و تحليل و نتيجهگيريهاي خويش، اين اصل خود گفته و مورد قبول دين پژوهان متأخر را ملحوظ نميدارد و همين سهو و اهمال نابجا موجب بروز اين پارادوكسهايي گرديده است كه به مواردي از آن اشاره ميشود. عامل ديگر بروز اين پارادوكسها، عدم تفكيك ميان «عرفي شدن دين»، «عرفي شدن جامعه» و «عرفي شدن فرد» است. به علاوه تمايل براي مسدود ساختن تمامي راههاي فرار از سرنوشت عرفي شدن به روي تمامي اديان و در زاويه قرار دادن دين مداران سركش و مقاومت طلب نيز بر در افتادن مؤلف محترم در اين پارادوكسها مؤثر بوده است.
1 ـ 2ـ پارادوكس عقلاني / غير عقلاني شدن دين
آموزه مسيحيت درباره ايمان بينياز از آگاهي و بي اتكا به پشتيباني عقل باعث رشد جريان غالبي در مسيحيت گرديد (جز در قرون رواج كلام مدرسي و الهيات تومايي) كه به تقابل ميان دين و عقل دامن ميزد. علم ستيزي و عقل گريزي كليساي مسيحي در دوران سياه قرون وسطي و رويه كشيشان در سختگيري عالمان و ترويج خرافه و تقديس جهل، موجبات تقويت اين تلقي را فراهم آورد كه ميان دين و عقل نوعي تباين و تخاصم ذاتي وجود دارد. بديهي است كه با چنين پس زمينه تاريخي و چنان آموزههاي ديني، در برابر غرب راهي جز پشت كردن به دين و روآوري به عقل خود بنياد بشري باقي نماند. اين انتخاب را كه طي يك فرآيند پرفراز و نشيب، از قرون 14 و 15 آغاز و در قرون 19 و 20 به اوج خود رسيد. «عرفي شدن» ناميدهاند كه طبعاً تعبير و بياني ملصق و متعلق به همان تجربه و همان زمينه است و به دشواري بتوان در زمينهها و براي مصاديق ديگر بكار برد. لذا عرفي شدن در غرب مسيحي، نام فرآيندي است كه طي آن دين به حاشيه ميرود و چنانچه توفيق يابد، به تعلق خاطر شخصي افراد بدل ميشود.
طي اين فرآيند اگر چه «جامعه غربي» عرفي شده است، ليكن «مسيحيت» به جوهر و ذات نخستين خويش كه همان ايمان فردي و دغدغه آخرت باشد، بازگشته است؛ بي آنكه عرفي شود. اما همين فرآيند بر فرض وقوع در يك جامعه مسلمان، وضعي كاملاً متفاوت دارد، چرا كه آموزههاي دين اسلام هيچگاه پيرو خويش را سرگشته و حيران در چالش ميان دين و عقل رها نميسازد، بلكه با برقراري نسبت اتمام و اكمال ميانشان، آن دو را با هم متفاهم و به يكديگر متكل ميسازد. از اين رو در حالي كه تلاش براي عقلاني كردن مسيحيت منجر به عرفي شدن آن ميگردد. اين تلاش در فرهنگ اسلامي، حامل و حاوي هيچ صبغه و معناي عرفي نبوده و بالعكس بر قوام و استحكام آن ميافزايد، به عبارت ديگر غير عقلاني كردن و غير عقلاني خواستن دين مسيح به منظور اعاده جوهر نخستين و حفظ خلوص آن، به عرفي شدن جامعه مسيحي منجر گرديده است؛ اما اين تلازم و همراهي وحي و عقل است كه ضمن حفظ جوهر ديانت اسلام، از عرفي شدن جامعه به معني به حاشيه رفتن دين جلوگيري مينمايد.
مؤلف محترم در عدم تميز ميان اين تفاوتهاي بنيادين در دو دين مسيحيت و اسلام و خلط ميان عرفي شدن دين و عرفي نشدن جامعه دچار پارادوكس فوق گرديده است؛ به نحوي كه در يك جا غير عقلاني شدن و در جاي ديگر عقلاني شدن (ص. 116) را موجد رخداد عرفي قلمداد نموده است.
2 ـ 2 ـ پارادوكس سياسي / غير سياسي دين
گرفتار شدن در پارادوكس سياسي ـ غير سياسي به عنوان عنصر عرفي كننده يك دين يا جامعه ديني، از همان عواملي تبعيت ميكند كه در فوق بدان اشاره شد. يعني ناديده گرفتن تفاوت زمينههاي فكري ـ اجتماعي و جوهر تعليمي اديان مختلف و جاري ساختن احكام واحد بر آنها و رواداشتن تعميمهاي نا صواب از تجربه تاريخي يك دين به اديان ديگر. پارادوكس در اين باب از آنجا ناشي ميشود كه در يك جا تمايزيابي نهادي ميان دين و سياست را كه در دوران جديد غرب روي داده است، به مثابه عرفي شدن قلمداد نماييم و در جاي ديگر همين حكم (عرفي شدن) را براي اديان سياسي كه در مسير تحقق آرمانهاي ديني خويش، درگير مشتعل ساختن جنبشهاي ديني و راهبري به سوي تشكيل حكومتهاي ديني ميگردند، جاري سازيم (صص 31 ـ 30) يعني خيمه عرفي شدن چنان فراگير بر پا شود كه هيچ فعل و هيچ فاعلي از ظل آن بيرون نيافتد و هيچ مفر و گريزي نيز از آن ميسر و متصور نباشد.
در صورتي كه هر يك از اين دو رخداد، يعني سياسي شدن يا سياسي بودن دين از يك جانب و تمايزيابي دين و سياست و غير سياسي شدن دين از جانب ديگر در هر يك از دو دين مسيحيت و اسلام و در هر دو جامعه مسيحي (غربي) و اسلامي (شرقي) آثار و نتايج كاملاً متفاوتي را به بار ميآورد. سياسي بودن يا سياسي شدن دين در جامعه اسلامي، هم در راستاي حفظ، تحقق و تثبيت ماهيت اسلام به مثابه يك دين است و هم از عرفي شدن جامعه اسلامي ممانعت مينمايد. در حالي كه همين اتفاق كه تجربه ناقصي از آن در قرون وسطاي مسيحي رخ داد، به دليل فقدان ظرفيتهاي لازم در مسيحيت، نه تنها به قلب ماهيت آن و قرار دادن مسيحيان در بن بستهاي كلامي، فكري و بروز صعوبات اجتماعي منجر گرديد، بلكه بذر تكثير شونده تمايلات غربي را در ميتوان از اسلام بر حسب برخي قرائتهاي شاذ و ناهمساز انتظار داشت. هنگامي كه تلاش ميشود تا از طريق غير سياسي كردن اسلام، آن را به يك دين آخرت گرايانه و ايمان شخصي تقليل دهند. در چنين شرايطي، هم دين و هم جامعه ديني، همپاي هم دچار تحولات عرفي ميگردند. در حالي كه غير سياسي شدن و غير سياسي كردن دين در بستر مسيحي، به خالص سازي مسيحيت به مثابه دين و عرفي شدن جامعه مسيحي ميانجامد.
3 - 2 ـ پارادوكس ايدئولوژيك / غير ايدئولوژيك شدن دين
پارادوكس ايدئولوژيك / غير ايدئولوژيك شدن دين نيز از همين جنس است. طبعاً واكنش اديان، بر حسب دارا بودن يا نبودن ظرفيتهاي ايدئولوژيك، متفاوت است. براي اسلام با ظرفيتهاي ايدئولوژيك بالا، ايدئولوژيك شدن نميتواند موجد و مقوم عرفي شدن باشد؛ در حالي كه براي مسيحيت به همان ميزاني كه از آموزههاي ايدئولوژيك تهي است، چنين امري متصور است. كتاب درجايي با قائل شدن نقشي دوسويه همانند چاقوي دودم براي ايدئولوژيك، (ص. 87) تلاش كرده است تا به نحوي خود را از حصار اين پارادوكس نجات دهد كه البته محل تأمل است.
4 ـ 2 ـ پارداوكس چهره ديني فرآيند عرفي شدن جامعه ايران
اما مهمترين پارادوكسي كه مؤلف محترم با آن روبه روست و فصل مشبعي را در انتهاي كتاب و ضمائم بدان اختصاص داده است و سعي نموده است تا آنرا به مثابه يك بن بست و سرنوشت محتوم در مقابل انقلاب اسلامي ايران، به عنوان پيشقراول جريان در حال نضج و روبهرشد دين خواهان دنياپذير قرار دهد، پارداوكس «چهره ديني فرآيند عرفي شدن جامعه ايران» است. آنجا كه صراحتاً گفته ميشود: «انقلاب اسلامي بازگشت به امر مقدس در عصر عرفي است و هم گام بلندي است به سوي عرفي شدن.» (ص. 299)
جوهر استدلال نيز همين است كه: تلاش براي ديني و مقدس كردن امور عرفي باعث درگير شدن دين در امر سياست و اداره امور جامعه ميشود و لاجرم، ناگزير به تبعيت از الزامات و اقتضائات متغير عصري ميگردد و لذا ابزار و مقتضيات عرفي به عنوان مركب، بر مركوب خويش يعني دين فائق آمده و موجبات عرفي شدن آن را فراهم ميآورد. (صص. 92 ـ 291)نويسنده كتاب، نشسته بر فرازي بلند خود را در موقعيتي مييابد كه گويي به صلاح و سداد عالمان دين (فقها) كه دغدغه حفظ دين دارند، بيش از آنها واقف است و در حالي كه آنها در غفلت از در افتادن در فرآيند منتهي به عرفي شدن دين به دست خويشند، پيشاپش به راز اين حقيقت آگاه گرديده است. با اين تعبير، حضرت امام هنگامي كه حكومت را فلسفه عملي تمام فقه و دين را ناظر بر تمامي زواياي زندگي بشريت معرفي ميكرد، نميدانست كه گاه به سوي دور شدن از قداست دين نزديك شدن به عرفي و دنيوي شدن آن برداشته است و اين را نويسنده كتاب با نوعي رازداني و آيندهشناسي فهميده است. او براي اثبات پيش گوييهاي خويش كه متأسفانه علاوه بر پيش فرضهاي بي اعتبار، بر پيش داوريهاي ايدئولوژيك نيز مبتني است، تلاش مينمايد كه از دين، چهره آخرت گرا، متهجر و منجمد و از فقه صورتي متصلب و لايتغير جلوهگر سازد تا بتواند انفتاح نسبت به دنيا و پويايي متناسب با موضوع و مبتني بر مقتضيات زمان و مكان در اسلام را گامي به سوي عرفي شدن و تأثيرپذيري و تبعيت امر قدسي از عرف معرفي نمايد و در اين راه به مدعيات و استناداتي متوسل ميگردد كه اساساً بياعتبار و مخدوشاند. (صص 307 ـ 303) آنچه كه در باب تحولات در فقه و تغييرپذيري احكام يا گسترش ابواب فقه اشاره ميشود، تماماً مؤيد ظرفيت و قابليتهاي گسترده اسلام در مواجهه مثبت با دنيا و ملاحظه مقتضيات عصري است كه به نحو اتم و اكمل در دين نبي خاتم گنجانده شده است.
3 ـ عرف گرايي و نه عرفي شدن:
جديترين ضربه به علم نه از ناحيه دين ستيزان رودررو و نه از جانب تغافل پيشگان بر كنار، بلكه گاه از سوي عالمان همان علم، آن گاه كه سو يافته و توأم با پيشداوريهاي ارزشي به معرفي آن مينشينند وارد ميشود. وقتي كه جامعهشناسي دين به مثابه يك علم بيطرف، آن هم در آستانه راهش در ايران با چنين محصولاتي شناخته شود، طبعاً از پيش عكس العملهايي ناشي از نگراني و بدبيني در ديگران، خصوصاً نا آشنانايان با اين علم پديد ميآورد كه ضمن مشوب كردن فضاي انديشهاي، مسير را بر روندگان بعدي نيز دشوار ميسازد. البته اين مشكل عمومي نظريات عرفي شدن است كه هنوز نتوانسته است به نحو مقبولي خود را از ثقل گرايشات عرف گرايانه رها سازد و در توصيف و تبيين واقعيت اين فرآيند، بي طرفانه به تأمل بنشيند. غالب نظريه پردازان در اين حوزه، عرف گراياني هستند كه بي هيچ همدلي و تفهم عميقي از جوهر دين و حقيقت دينداري در جهان، با ژستي عالمانه و از موضعي حق به جانب به تبليغ و ترويج تمايلات ايدئولوژيك خويش ميپردازند و لذا كمتر بر اصل عينيت نگري و مستلزمات علمي و مبادي برهاني مدعيات خويش استوار و پايبند ماندهاند. با اشاره به هميت عهد شكني علمي است كه العطاس علاوه بر «دنيوي گرايي» كه چهره آشكار ايدئولوژيك عرفگرايي است، از پديده ديگري به نام «دنيوش گري» كه مروج همان ايدئولوژي در لفافه مدعيات علمي و فلسفي است نيز ياد ميكند.
محتواي جاري در كتاب «سر بر آستان قدسي، دل در گرو عرفي» نيز گرفتار همين نااستواري علمي و سوگيري كلامي است. بدين معنا كه نه تنها در عرضه دلايل محكم و مستندات معتبر بر مدعيات خويش كوتاهي دارد؛ بلكه در مواردي چند، قلم را از مسير وصفي، نقلي و تحليلي خارج كرده و صبغه توصيهاي ـ ترويجي بدان ميبخشد. هر چند در كتاب تلاشهايي صورت ميگيرد تا با ارزش گرايانه خواندن جريان عرفگرايي، نسبت و پيوند آن با عرفي شدن به عنوان فرآيندي واقعي نفي گردد، (صص. 8 ـ 27) ليكن بلافاصله با ابراز ناشكيبايي نسبت به آراي نوانديشاني كه به روند بطئي و تلطيف شدهتري از اين فرآيند قائلند (صص. 80 ـ 79 و 106 ـ 100)، نشان ميدهد كه نتوانسته است در عمل بر اصل انفكاك ميان دانش و ارزش پايبند بماند. مقابلهجوييهاي ايدئولوژيك هميشه چهراي تهاجمي و رو دررو ندارند؛ بلكه گاهي در كسوت مشفقي دلسوز كه از سر خيرخواهي، نگران از دست شدن خلوص دين است، ظاهر ميگردند و همچون صوفيان گوشه نشين و راهبان تارك دنيا، زوال دين را در اعتنا و توجه به دنيا ميبينند و از آن به وانهادن مغز و باطن دين و پرداختن به ظاهر و پوسته آن تعبير ميكنند.1
11. وقوع تقريباً همزمان چند پديده به جديتر شدن اين بحث در جامعه ما كمك كرده است:
الف ـ انقلاب اسلامي و تأسيس حكومت بر پايه تعاليم و آرمانهاي ديني.
ب ـ بسط تماسهاي فرهنگي ميان ملتها و گسترش مراودات و تبادلات علمي ـ انديشهاي به مدد تحولات شگرف در تكنولوژي ارتباطي.
ج ـ بالا رفتن سطح متوسط تحصيلات و افزايش چشمگير در آگاهيها در دو سه دهه اخير و كشيده شدن مباحث تخصصي به سطح افكار عمومي جامعه.
2. درون زاد دانستن جريان عرف گرايي و دروني معرفي كردن فرايند عرفي شدن، ضمن مبرا ساختن غرب مسيحي از اتهام تهاجم فرهنگي، ميتواند از تسري و انتقال حساسيتهاي ريشهدار مسلمانان نسبت به غرب، به سوي اين جريان و فرايند بكاهد. به همين خاطر مؤلف محترم ميگويد:«عرفي شدن در كشورهاي در حال توسعه به معناي «غربي شدن» يا «نوسازي» نيست»(ص 17)