واضح است که معناي ارزش واقعي داشتن و حقيقت بودن شناخت عقلاني همين شق دوم است، ولي صِرف فطري بودن آن (بنابراينکه بهصورت صحيحي تفسير شود) چنين مطلبي را اثبات نميکند.
از سوي ديگر تجربهگرايان معيار حقيقت بودن شناخت را اين دانستهاند که قابل اثبات بهوسيله تجربه باشد و بعضي از ايشان افزودهاند که بايد با تجربه عملي (پراتيک) اثبات شود.
اما روشن است که اولاً، اين معيار فقط دربارهٔ محسوسات و اموري که قابل تجربه عملي باشند کارآيي دارد و حتي مطالب منطقي و رياضي محض را نميتوان با اين معيار سنجيد و ثانياً، نتيجه تجربه حسي و عملي را بايد بهوسيله علم حصولي درک کرد و عيناً سؤالِ مورد بحث دربارهٔ آن تکرار ميشود که آن علم حصولي چه ضمانت صحتي دارد و حقيقت بودن آن را با چه معياري بايد تشخيص داد؟
تحقيق در مسئله
نقطهٔ اصلي اشکال در علوم حصولي اين است که چگونه ميتوان مطابقت آنها را با متعلقات خودشان تشخيص داد، در حالي که راه ارتباط ما را با خارج همواره همين صورتهاي ادراکي و علوم حصولي تشکيل ميدهند؟!
بنابراين بايد کليد حل اشکال را در جايي جستوجو کرد که ما بتوانيم هم بر صورت ادراکي و هم بر متعلق ادراک اشراف يابيم و تطابق آنها را حضوراً و بدون وساطت صورت ديگري درک کنيم، و آن قضاياي وجداني است که از يکسو متعلق ادراک را که مثلاً همان حالت ترس است حضوراً مييابيم، و از سوي ديگر صورت ذهني حاکي از آن را بيواسطه درک ميکنيم. ازاينرو قضيهٔ «من هستم» يا «من ميترسم» يا «من شک دارم»، به هيچوجه قابل شک و ترديد نيست. پس اين قضايا (وجدانيات) نخستين قضايايي هستند که ارزش صددرصد آنها ثابت ميشود و خطا و اشتباه راهي بهسوي آنها نمييابد. البته