ذهني است، شبيه مفاهيم منطقي هستند. ازاينرو گاهي با اين دسته و گاهي با آن دسته اشتباه ميشوند، چنانکه چنين اشتباهاتي براي صاحبنظران بزرگ بهويژه فلسفه غربي رخ داده است.
قبلاً دانستهايم که ما نفس خودمان و همچنين حالات رواني يا صور ذهني يا افعال نفساني، مانند اراده خودمان را با علم حضوري مييابيم. اکنون ميافزاييم که انسان ميتواند هريک از شئون نفساني را با خود نفس بسنجد بدون اينکه توجهي به ماهيت هيچيک از آنها داشته باشد، بلکه رابطه وجودي آنها را مورد توجه قرار دهد و دريابد که نفس بدون يکيک آنها ميتواند موجود باشد، ولي هيچکدام از آنها بدون نفس تحقق نمييابند و با توجه به اين رابطه قضاوت کند که هريک از شئون نفساني «احتياج» به نفس دارد، ولي نفس احتياجي به آنها ندارد، بلکه از آنها «غني» و «بينياز» و «مستقل» است و بر اين اساس مفهوم «علت» را از نفس، و مفهوم «معلول» را از هريک از شئون مذکور انتزاع نمايد.
واضح است که ادراکات حسي هيچ نقشي را در پيدايش مفاهيم احتياج، استقلال، غني، علت و معلول ندارند و انتزاع اين مفاهيم، مسبوق به ادراک حسي مصداق آنها نيست، و حتي علم حضوري و تجربه دروني نسبت به هريک از آنها هم براي انتزاع مفهوم مربوط به آن کافي نيست، بلکه علاوه بر آن بايد بين آنها مقايسه گردد و رابطه خاصي در نظر گرفته شود و به اين لحاظ است که گفته ميشود که اين مفاهيم «ما بازاء عيني» ندارند، در عين حالي که اتصافشان خارجي است.
نتيجه آنکه هر مفهوم عقلي نيازمند به ادراک شخصي سابقي است؛ ادراکي که زمينهٔ انتزاع مفهوم ويژهاي را فراهم ميکند. اين ادراک در پارهاي از موارد، ادراک حسي، و در موارد ديگري علم حضوري و شهود دروني ميباشد. پس نقش حس در پيدايش مفاهيم کلي عبارت است از فراهم کردن زمينه براي يک دسته از مفاهيم ماهوي و بس، و نقش اساسي را در پيدايش همه مفاهيم کلي، عقل ايفا ميکند.