اندامهاي حسي حاصل شده باشد. بنابراين تجربه حسي، نقشي در حصول اين دسته از مفاهيم ماهوي ندارد.
از سوي ديگر يک سلسله از مفاهيم داريم که اصلاً مصداق خارجي ندارند و تنها مصاديق آنها در ذهن تحقق مييابند، مانند مفهوم «کلي» که بر مفاهيم ذهني ديگري منطبق ميشود و هرگز در خارج از ذهن چيزي که بتوان آن را «کلي» به معناي مفهوم قابل صدق بر افراد بيشمار ناميد، وجود ندارد.
روشن است که اينگونه مفاهيم هم از تجريد و تعميم ادراکات حسي بهدست نميآيد، هرچند نيازمند به نوعي تجربه ذهني هست، يعني تا يک سلسله از مفاهيم عقلي در ذهن تحقق نيابد، نميتوانيم چنين بررسي را دربارهٔ آنها انجام دهيم که آيا قابل صدق بر افراد متعدد هستند يا نه و اين همان تجربه ذهني است که اشاره کرديم؛ يعني ذهن انسان چنين قدرتي را دارد که به مفاهيم درون خودش التفات پيدا کند و آنها را همانند «اُبژه»هاي خارجي مورد شناسايي مجدد قرار دهد و مفاهيم خاصي از آنها انتزاع نمايد که مصاديق اين مفاهيم انتزاعشده، همان مفاهيم اوليه است. به اين لحاظ است که اينگونه مفاهيم را که در علم منطق بهکار ميرود، «معقولات ثانيهٔ منطقي» مينامند.
و بالأخره ميرسيم به يک سلسلهٔ ديگر از مفاهيم عقلي که مورد استفادهٔ علوم فلسفي هستند و حتي بديهيات اوليه نيز از همين مفاهيم تشکيل مييابند و ازاينرو حايز اهميت فوقالعادهاي ميباشند. دربارهٔ پيدايش اين مفاهيم، نظرهاي گوناگوني بيان شده که بررسي آنها به طول ميانجامد و بهخواست خدا در مباحث هستيشناسي دربارهٔ کيفيت پيدايش هريک از مفاهيم مربوطه گفتوگو خواهيم کرد. در اينجا بهقدر ضرورت، توضيحي پيرامون آنها ميدهيم و يادآور ميشويم که اين مفاهيم از آن جهت که بر اشياء خارجي حمل ميشوند و به اصطلاح، اتصافشان خارجي است، شبيه مفاهيم ماهوي هستند و از آن جهت که حکايت از ماهيت خاصي نميکنند و به اصطلاح، عروضشان