همچنين خود مفهوم «رنگ» که قابل انطباق بر رنگهاي گوناگون و متضاد است و نميتوان آن را صورت رنگپريده و مبهمي از يکي از آنها انگاشت.
بديهي است که اگر ما رنگ برگ درختان و چيزهاي همرنگ آنها را نديده بوديم، هرگز نه ميتوانستيم صورت خيالي آن را در ذهن خودمان تصور کنيم و نه مفهوم عقلي آن را، چنانکه نابينايان هيچ تصوري از رنگها ندارند و کساني که فاقد حس بويايي هستند، هيچ مفهومي از بوهاي مختلف ندارند. از اينجاست که گفتهاند «مَن فَقَدَ حساً فَقَدَ علماً» يعني کسي که فاقد حسي باشد، از نوعي ادراکات و آگاهيها محروم خواهد بود.
پس بدون شک پيدايش اينگونه مفاهيم کلي، در گرو تحقق ادراکات جزئي آنهاست، ولي نه بدان معنا که ادراکات حسي تبديل به ادراک عقلي ميشوند، آنچنانکه چوب به صندلي، يا ماده به انرژي، و يا نوع خاصي از انرژي به نوع ديگري تبديل ميشود؛ زيرا چنانکه گفتيم اينگونه تبديل و تبدلات، مستلزم آن است که تبديلشونده به حال اولش باقي نماند، در صورتي که ادراکات جزئي بعد از پيدايش مفاهيم عقلي هم قابل بقا هستند. علاوه بر اينکه اصولاً تبديل و تبدل مخصوص ماديات است، در حالي که ادراک مطلقاً مجرد است، چنانکه در جاي خودش ثابت خواهد شد انشاءالله تعالي.
بنابراين نقش حس در پيدايش اينگونه مفاهيم کلي، تنها به عنوان زمينه و شرط لازم قابل قبول است.
دستهٔ ديگري از مفاهيم هستند که هيچ رابطهاي با اشياء محسوس ندارند، بلکه از حالات رواني حکايت ميکنند؛ حالاتي که با علم حضوري و تجربه دروني درک ميشوند، مانند مفهوم ترس، محبت، عداوت، لذت و درد.
بدون ترديد اگر ما چنين احساسات دروني را نميداشتيم، هرگز نميتوانستيم مفاهيم کلي آنها را درک کنيم، چنانکه کودک تا هنگامي که به حد بلوغ نرسيده، پارهاي از لذتهاي افراد بالغ را درک نميکند و هيچ مفهوم خاصي هم از آنها ندارد. پس اين دسته از مفاهيم هم نيازمند به ادراکات شخصي قبلي هستند، ولي نه ادراکاتي که به کمک