«مفاهيم عقلي» و «معقولات» ناميده ميشود، محور بحثهاي فلسفي مهمي را تشکيل ميدهد و از ديرزمان مورد گفتوگوهاي فراواني قرار گرفته است.
از زمانهاي قديم چنين نظري وجود داشته که اساساً مفهومي بهنام مفهوم کلي نداريم و الفاظي که گفته ميشود دلالت بر مفاهيم کلي دارند، در واقع نظير مشترکات لفظي هستند که دلالت بر امور متعددي مينمايند؛ مثلاً لفظ «انسان» که بر افراد فراواني اطلاق ميشود، مانند اسم خاصي است که چندين خانواده براي فرزندانشان قرار داده باشند، يا مانند نام فاميلي است که همه افراد خانواده به آن ناميده ميشوند.
طرفداران اين نظريه بهنام «اسميين» يا «طرفداران اصالت تسميه» (نوميناليست) شهرت يافتهاند. در درس دوم اشاره کرديم که در اواخر قرون وسطا ويليام اُکامي به اين نظريه گرويد و سپس بارکلي آن را پذيرفت و در عصر حاضر، پوزيتويستها و بعضي از مکتبهاي ديگر را بايد جزء اين دسته به حساب آورد.
نظريهٔ ديگر که قريب به نظريهٔ مزبور ميباشد، اين است که تصور کلي عبارت است از تصور جزئي مبهم؛ به اين صورت که بعضي از خصوصيات صورت جزئي و خاص حذف شود، بهطوري که قابل انطباق بر اشياء يا اشخاص ديگري گردد؛ مثلاً تصوري که از شخص خاصي داريم با حذف بعضي از ويژگيهايش، قابل انطباق بر برادر او هم ميباشد و با حذف خصوصيات ديگري بر چند فرد ديگر هم قابل تطبيق ميشود. بدينترتيب هرقدر ويژگيهاي بيشتري از آن حذف شود، کليتر و قابل انطباق بر افراد بيشتري ميگردد، تا آنجا که ممکن است شامل حيوانات و حتي نباتات و جمادات هم بشود، چنانکه شَبَحي را که از دور ميبينيم در اثر ابهام زيادي که دارد هم قابل انطباق بر سنگ است و هم بر درخت و هم بر حيوان و هم بر انسان، و به همين جهت است که در آغاز رؤيت، شک ميکنيم که آيا انسان است يا چيز ديگري، و هرقدر نزديکتر شويم و آن را روشنتر ببينيم، دايره احتمالات محدودتر ميشود، تا سرانجام در شيء يا شخص خاصي تعين پيدا کند. هيوم دربارهٔ مفاهيم کلي چنين نظري داشت؛ چنانکه تصور بسياري از مردم دربارهٔ کليات همين است.