نام کتاب : دانشنامه امام سجاد علیه السلام نویسنده : جمعی از نویسندگان جلد : 1 صفحه : 948
نشان دادن بهشت
میگویند: ابوخالد کابلی، مدت زیادی در خدمت محمد بن حنفیه بود و او را
امام بر حق میدانست، تا اینکه روزی نزد وی آمد و گفت: «برای من حرمتی هست.
پس ترا به رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم و امیرالمؤمنین علیهالسلام
قسم میدهم آیا تو همان امامی هستی که خداوند اطاعت ترا واجب کرده است؟»
محمد بن حنفیه گفت: «امام تو و من و تمام مسلمانان، علی بن الحسین
علیهماالسلام است. پس ابوخالد خدمت امام سجاد علیهالسلام رسید. وقتی که
سلام کرد، حضرت فرمود: « آفرین بر تو ای کنکر! تو به دیدار ما نمیآمدی! چه
شده است که آمدهای؟!» ابوخالد وقتی چنین شنید به سجده افتاد و گفت: «حمد و
سپاس مخصوص خدایی است که مرا نمیراند تا اینکه امامم را شناختم.» حضرت
فرمود: «امامت را چگونه شناختی؟!» ابوخالد گفت: «تو مرا به اسمی خواندی که
مادرم نامیده بود، و من در جهل بودم و عمری محمد بن حنفیه را امام
میدانستم، امروز که او مرا به شما راهنمایی کرد و گفت که شما امام واجب
الاطاعه هستی، و وقتی که من خدمت شما رسیدم مرا با اسم اصلیم صدا کردی. لذا
فهمیدم که شما امام مسلمین هستی.» ابوخالد در ادامه میگوید: وقتی که
مادرم مرا زایید نام مرا وردان نهاد و بعد از آن، پدرم آن را نپسندید و اسم
مرا کنکر گذاشت، و قسم به خدا تا به حال کسی مرا به این اسم صدا نکرده
بود. پس من گواهی میدهم که تو امام آسمانها و زمین هستی.» [1] . در نقل
دیگری آمده است که ابوخالد کابلی میگوید: من سالها معتقد به امامت محمد
حنفیه بودم. روزی یحیی پسر ام طویل مرا دید و از من خواست که خدمت علی بن
الحسین علیهماالسلام برویم. من از رفتن خودداری کردم، یحیی گفت: «چه ضرری
دارد که حرف مرا بپذیری و یک بار او را ملاقات کنی؟» من قبول کردم و با
او رفتم. امام سجاد علیهالسلام را دیدم در میان خانهای نشسته که کف و
دیوارهایش به وسیلهی فرشهای رنگین پوشیده شده و خود نیز لباسهای رنگارنگ
بر تن کرده بود. وقتی می خواستم از خدمت ایشان بیرون بروم فرمود: «فردا پیش
ما بیا.» وقتی بیرون آمدم، به یحیی گفتم: «مرا پیش مردی بردی که لباسهای
رنگین میپوشد؟» پس تصمیم گرفتم که دیگر پیش او نروم، ولی بعد با خودت فکر
کردم چه عیبی دارد که بروم. پس فردا باز به خانهی آن حضرت رفتم ولی کسی را
ندیدم، خواستم که بر گردم صدای آن حضرت را شنیدم که سه مرتبه فرمود: «داخل
شو.» من گمان کردم کس دیگری را صدا می زند، که صدای آن حضرت آمد که: «ای
کنکر! داخل شو.» من متعجب و شگفت زده شدم که چگونه ایشان مرا به نامی صدا
زد که فقط مادرم مرا چنین صدا میکرد و هیچ کس دیگری از آن آگاهی نداشت. پس
داخل شدم و آن حضرت را دیدم که بر روی بوریایی از نی در خانهای گلی نشسته
است و پیراهنی کرباسی بر تن دارد، فرمود: «ای ابوخالد! من تازه داماد هستم
و آنچه تو دیروز دیدی از خواستههای همسرم بود و نخواستم با او مخالفت
کنم.» سپس فرمود: «می خواهی مقام خودم را در بهشت به تو نشان بدهم؟» عرض
کردم: «نشان دهید.» پس ایشان دستش را بر چشمهایم کشید، ناگهان دیدم در بهشت
قرار دارم و به کاخها و رودخانههای آن نگاه میکنم، پس مدتی به این حالت
بودم، تا آنکه آن حضرت باز دست خود را بر چشمهایم کشید که یک مرتبه دیدیم
در محضر ایشان قرار دارم.» سپس امام سجاد علیهالسلام از من پرسید: «آیا معنی کنکر را میدانی؟!» عرض
کردم: «نه.» حضرت فرمود: «هنگامی که تو در شکم مادرت قرار داشتی وزنت زیاد
بود پس مادرت به لغت محلی خودش ترا صدا میزد: ای کنکر! یعنی ای سنگین
وزن.» [2] .
[~hr~]پی نوشت ها: (1) بحارالانوار ج 42. (2) =مدینة المعاجز. منبع: عجایب و معجزات شگفت انگیزی از امام سجاد؛ تهیه و تنظیم واحد تحقیقاتی گل نرگس؛ شاکر؛ چاپ اول 1386 .
نام کتاب : دانشنامه امام سجاد علیه السلام نویسنده : جمعی از نویسندگان جلد : 1 صفحه : 948