responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : دانشنامه امام هادی علیه السلام نویسنده : جمعی از نویسندگان    جلد : 1  صفحه : 958

میان ماه من

جعفر را چه شده است؟ چه روی داده که همچون دیوانگان رفتار می‌کند؟! راهی کاخ عبیدالله بن یحیی شده است تا دیداری خصوصی با او داشته باشد. نخست وزیر به احترام برادر، از جعفر استقبال می‌کند؛ اما جعفر سخنان گزافی بر زبان می‌آورد که سبب شکستن حرمتش می‌شود.
- اگر مرا در جایگاه برادرم قرار دهی، همه ساله، بیست هزار دینار طلا به تو می‌دهم!
عبیدالله به جعفر می‌نگرد. میان حسن (ع) و او چقدر فاصله است؟! در دانش، زیرکی، بردباری، فروتنی، پاکدلی و... او می‌آید تا از دولت بخواهد او را امام شیعیان قرار دهد! گویا دولت، برادر، پدر و نیاکانش را به امامت منصوب کرده است! نخست وزیر لب می‌گشاید:
-ای نادان! خلیفه - که خدای بر عمرش بیفزاید - شمشیرش را برای کسانی آخته کرد که امامت برادر و پدرت را باور داشتند و بر ایشان تاخت تا از این عقیده‌شان باز گرداند؛ اما موفق نشد. اگر تو نزد پیروان برادر و پدرت امامی، دیگر نیازی به خلیفه و جز وی نداری تا تو را منصوب کند و اگر نزد آنان از چنین جایگاهی برخوردار نیستی، هرگز بدان نخواهی رسید. [1] . نخست وزیر بر می‌خیزد تا پایان دیدار را اعلام کند. جعفر بر می‌خیزد و دامن شکست را به دنبال خود می‌کشد. عبیدالله، دستور اکید می‌دهد تا بار دیگر که جعفر می‌آید، او را نپذیرند؛ اما جعفر با آن که ذهن بیماری دارد، به نکته‌ای آگاه شده است! تا زمانی که خلیفه از امام می‌هراسد و در تعقیب پیروان امامت است، چرا خلیفه او را به امامت شیعیان منصوب نکند تا شکوه امامان در چشم شیعیان فرو ریزد؟! جعفر نزد خلیفه می‌رود و پیشنهادش را مطرح می‌کند. همچنین مبلغی را که به نخست وزیر پیشنهاد داده بود، با خلیفه مطرح می‌کند. خلیفه پاسخ می‌دهد:
- بدان که جایگاه برادرت از طرف ما نبود. او منصوب پروردگار عزوجل بود. اما در تلاش بودیم از ارزشش بکاهیم؛ لیکن پروردگار هر روز به آن می‌افزود. این عنایت به سبب پاکدامنی، خوشنامی، دانش و افزونی نیایشش بود. اگر تو نیز نزد شیعیان برادرت، از جایگاه او برخورداری، نیازی به ما نداری. اگر چنین نیستی و از ویژگی‌های برادرت بی بهره‌ای، ما نمی‌توانیم در این زمینه یاری‌ات کنیم. [2] . اگر خلیفه را با نادان و ابلهی چون جعفر سخن نبود، چنین صریح سخن می‌گفت؟! تنها عایدی جعفر از این طفره‌ها و ملاقات‌ها، این بود که خلیفه او را تنها وارث شرعی عسکری (ع) دانسته است؛ زیرا خلیفه پذیرفته است: که حسن چشم از جهان فرو بسته و پسری از خود به جای نگذاشته است. و این، چیز کمی نیست. [3] . طوفان حوادثی که بر خاندان علوی هجوم آورده، مادر داغدیده‌ی امام عسکری (ع) را در بستر بیماری افکنده است؛ پسر محبوبش در گذشت و عروسش به زندان افتاده و نوه‌اش ناپدید شد. اینک جعفر مانده است. مردی، مهیای دریدن خاندان برادرش. ام‌حسن را به منزل بانو حکیمه (خواهر شوهرش) می‌برند؛ اما پیکان‌های رخدادها می‌بارد و تیر سرنوشت بدو نیز فرو می‌افتد. در لحظه‌های احتضار، وصیت می‌کند تا پیکرش را کنار آرامگاه همسر و پسرش - در خانه‌شان - به خاک بسپارند. [4] .
ناگهان، جعفر با این وصیت به مخالفت بر می‌خیزد. فریاد می‌کشد: - این جا خانه‌ی من است؛ به دفن او در خانه‌ام، رخصت نمی‌دهم. در این لحظه‌های سرنوشت‌ساز، کودک باید آشکار شود تا با لحنی تند و بی‌پروا، او را مورد خطاب قرار دهد: «جعفر! آیا این خانه، خانه‌ی توست؟!» از امروز، دیگر او عموی موعود نامیده نمی‌شود؛ پسر نیز او را عمو خطاب نمی‌کند؛ جعفر از خاندان طرد و از آیین و از انسانیتش جدا شده است. چشمان جعفر از نیرنگ و تبهکاری می‌درخشد. آهنگ گرفتن کودک را دارد؛ پسر میان جمعیت ناپدید می‌شود و جعفر حیرت زده بر جای می‌ایستد. زین پس، کسی از جای موعود آگاه نیست. او با حرکت تاریخ و زمانه همدوشی خواهد کرد؛ اما با مردمانش از طریق بازرگان روغن ارتباط خواهد داشت؛ با عثمان بن سعید عمری، مردی که زندگی‌اش را در گرو باورش قرار داد. به زودی مردم خواهند دانست که او نخستین نماینده میان مهدی و مردمان خواهد بود. چرا چنین نباشد، در حالی که او همان کسی است که عهده‌دار قسمت کردن پنج هزار کیلو نان و پنج هزار کیلو گوشت میان بینوایان در روز تولد مهدی بود. او همان کسی است که به فرمان عسکری (ع) ده‌ها دام برای تولد مهدی قربانی کرده است. [5] او همان کسی است که امام یازدهم را پس از مرگ، غسل داده است. [6] . دربار، همچنان از وجود مهدی‌ای که به زودی آشکار خواهد شد و بنیان حکومتشان را در هم می‌شکند، تردید دارد. مادرش را هنوز گرفتار بند نگاه داشته‌اند؛ تا شاید پسر برای دیدار مادر بیاید و دستگیر شود. اما امام هوشمندانه رفتار می‌کند. فرمانی مبنی بر تحریم نامش در محافل می‌دهد.
- نفرین، نفرین بر آن که در محافل و میان مردم، زبان به نام من گشاید. [7] . نخستین تصمیم حضرت، دستور انتقال محل کار سفیرش از سامرا به بغداد است. بغداد، شهر تجاری بزرگی است و کار جاسوسان برای زیر نظر گرفتن عثمان بن سعید دشوار خواهد بود. زین پس، دیگر کسی عثمان را در سامرا نمی‌بیند؛ در زمان امام یازدهم نیز وضع بدین‌سان بود. حضرت، خود لباس بازرگانان را می‌پوشد. در سال‌های دویست و شصت تا دویست و شصت و سه هجری قمری، سلسله‌ای از رخدادها، حلقه حلقه روی می‌دهند: باسیل اول (امپراطور روم)، حمله‌هایی را به شهرهای مرزی سرزمین اسلامی آغاز می‌کند. عرب‌های بادیه نشین، بر شهر حمص یورش می‌آورند. در شهر موصل، به سبب ستم و تجاوز سربازان به ناموس مردم، شورش و غوغا در می‌گیرد. نبرد با زنگیان شورشی، در بصره ادامه دارد. خوارج به فرماندهی مساورالشاری، تاخت و تازهای تازه‌ای را شروع می‌کنند. در برقه (شمال آفریقا) مردم ضد احمد بن طولون قیام می‌کنند و به شدت سرکوب می‌شوند. در این میانه، یعقوب بن لیث صفار، فرصت را غنیمت شمرده، با پیشروی به سوی اهواز و فارس، سرزمین‌های گسترده‌ای را فتح و به سوی بغداد رهسپار می‌شود. خلیفه‌ی هراسان، نیروهایش را مهیا و به فرماندهی برادرش، موفق، می‌فرستد تا مانع پیشروی او شوند. نبرد در دیر عاقول (حدود سه فرسنگی بغداد) در می‌گیرد. صفاریان شکست می‌خورند. یعقوب با پاره‌ای از نیروهایش به سوی اهواز عقب نشینی می‌کنند؛ اما همچنان برای عباسیان خطرناک می‌نمایند. رشیق، خادم عبیدالله بن یحیی، به سرور خود ضربه‌ای می‌زند؛ نخست وزیر از اسب سرنگون می‌شود و چند ساعت بعد، به گونه‌ای مرموز جان می‌سپارد.
حسن بن محمد بن ابی‌شوارب (قاضی القضات) می‌میرد و برادرش، علی بن محمد، این منصب را عهده‌دار می‌شود. [8] زنجیر حوادث گوناگون، کار را بر عباسیان تنگ آورده است. آنها ناگزیر، پس از دو سال، نرگس را از بند رها می‌کنند. آوارگی او، تا هنگامی که به فرمان الهی لبیک گوید و جان به جان آفرین تسلیم کند، همچنان امتداد می‌یابد. زمزمه درباره‌ی وجود راستین امام مهدی (عج) هنوز جاری است. بسیاری می‌دانند که حقیقت نزد عثمان بن سعید است. مردی شایسته که با بسیاری از شایستگان و معتمدان دیگر، این راز را در میان گذاشته است. اما سخت رازدار است و آن را تنها با اقربای حقیقی بازگفته است. در شبی سرد و زمستانی، مردی حقیقت‌جو از او می‌پرسد: - تو را قسم به حق خداوند و به حرمت دو امامی که به تو اعتماد کردند، آیا به چشم خویش پسر ابامحمد، صاحب الزمان، را دیده‌ای؟ چشمان مرد صالح از اشک لبریز می‌شود: - اگر این راز با تو بگویم، قول خواهی داد که تا زنده‌ام با کسی در میان نگذاری.
مرد سرش را به نشانه‌ی موافقت تکان می‌دهد. سفیر می‌گوید: - آری، او را دیده‌ام. [9] روزی که چشم به جهان گشود و روزی که رشد کرد و نوجوانی دلیر و کاردان، و امامی بزرگوار شد. [10] . مرد به بستر می‌رود و آن شب، رؤیای فردای سبز را می‌بیند.

[~hr~]پی نوشت ها:
(1) الارشاد، ص 320.
(2) الغیبة، ص 309.
(3) همان جا.
(4) همان، ص 314.
(5) همان، ص 398.
(6) کمال الدین، ج 2، ص 482.
(7) الغیبة، ص 164؛ الغیبة الصغری، ص 542.
(8) الغیبة الصغری، ص 239.
(9) الغیبة، ص 219.
(10) الارشاد، ص 330؛ اعلام الوری، ص 396.
منبع:
سوار سبزپوش آرزوها (روایتی نو از زندگی و زمانه امامان هادی، عسکری و مهدی)؛ کمال السید؛ مترجم حسین سیدی؛ نسیم اندیشه؛ چاپ دوم 1385.

نام کتاب : دانشنامه امام هادی علیه السلام نویسنده : جمعی از نویسندگان    جلد : 1  صفحه : 958
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست