نام کتاب : دانشنامه امام هادی علیه السلام نویسنده : جمعی از نویسندگان جلد : 1 صفحه : 9
آفتاب پاییزی جانشینی
جاسوسان وصیف، در درون و بیرون کاخ پراکندهاند و تصویری مخوف و هراس
انگیز از منتصر ترسیم میکنند. خلیفه در اندیشهی پراکنده ساختن جمع ترکها
در نخستین فرصت است. آنچه بر هراس ترکان افزوده است، آشکارا سخن گفتن
خلیفه است. خلیفهای که با دیدن سپهسالار برجستهی ترک نژاد، خشمش شعله بر
میکشد. [1] . بنابراین، ترکان نیز در اندیشهی آن هستند که پیش از دریده
شدن، منتصر را بدرند؛ اما چگونه؟ این پرسشی است که پاسخ آن برای ترکها
دشوار است. هوشمندی و دلیری منتصر، ترور وی را دشوار میسازد؛ اما نقطه
ضعفی هست و آن حالت نومیدی ویرانگری است که به جان خلیفه در افتاده و سوهان
روح و جان وی شده است. او امیدی به آینده ندارد. آتشفشانی که در آن شب
طوفانی طغیان کرد، ناگهان فرو نشست و خاکستری شد که بر دوش باد، رهسپار
نیستی شد. خلیفه، نادم و سخت پشیمان است؛ اما برای خویش محافظان ویژه
نخواسته است. سیاست معتدل اقتصادی خلیفه، عدم تعقیب دولتمردان سابق و فقدان
شبکهی جاسوسی، کار ترور او را آسان کرده است. اگر چه خلیفه، محبوب مردم
است، اما تا زمانی که مردم سلاحی ندارند و نمیتوانند جان خلیفه را پاس
دارند، این علاقه را چه سود و چه بهرهای؟ نیروی کارآمد نظامی همچنان
تحت نظر ترکان است. محافظان و سپاهیان، گوش به فرمان و مأمور فرماندهان ترک
هستند؛ ترکان از نابودی خلیفه استقبال میکنند. البته در این میان، بغای
بزرگ مخالف آنان است؛ زیرا وجود خلیفهای نیرومند را باعث تثبیت حکومت و
مانع هرج و مرج میداند. اما وصیف و بغاشرابی، به شیوهای دیگر میاندیشند:
خلیفهی ضعیف، تضمین استمرار نفوذ ترکهاست. آنان در انتظار نخستین و
بهترین فرصت برای فرود آوردن ضربهی نهاییاند. تا زمانی که برق طلا،
چشمها و عقلها را میرباید، همه چیز خرید و فروش میشود و هیچ چیز محال
نیست؛ هر لامحالی در باور میگنجد. منتصر رنجور و خسته از تفریح روزانه
بازگشته است. به نظر میرسد او با پناه بردن به دشتهای شرق سامرا از خویش
میگریزد. هر گاه موجی از اندوه تلخ او را فرا میگیرد، به انزوا و عزلت
پناه میبرد. خلیفه، خود را بر مخدههای سبزفام و ارغوانی رنگ فرو
میافکند. نسیم بهاری در ایوانهای کاخ گردش میکند. پردهی نازک ابریشمین،
همراه با نسیم روحنواز به این سو و آن سو میرود. با این همه، عرق از سر و
روی منتصر ریزان است. گویی از کابوسی رنج میبرد؛ [2] از تب میسوزد.
طیفوری، طبیب دربار، را به بالین میخواند تا معاینهاش کند. آتش دسیسه در
اندیشه ترکان شعلهور میشود. پیش از ورود پزشک بر خلیفه، بزرگان ترک با او
دیدار میکنند. نگاههایشان آشکارا او را تحریک میکند. سرش را به زیر
میافکند و وارد میشود. پس از معاینه، میگوید: «خلیفه باید با رگزنی، خون
آلودهاش را از بدن خارج سازد.» با هم توافق میکنند تا شب هنگام، طبیب
برای رگزنی به سرای خلیفه باز گردد. هنگامی که طیفوری به خانه میرسد، کسی
را منتظر خویش میبیند. مرد ترک، جامهای از ابریشم زرد پوشیده و خاموش
است. سی هزار دینار طلا به طبیب میدهد [3] این مقدار زر و مال، بیشترین
ثروتی است که پزشک در همه عمر، به چشم خویش دیده است. میتواند باقی عمر را
در آسایش و آرامش به سر برد. کافی است تا تیغ جراحی خویش را به سم آلوده
کند و بر رگ خلیفه آشنا سازد. [4] طبیب نمیتواند برابر درخشش زر پایداری
ورزد. وسوسهها او را در آغوش میگیرند. برق طلا، خرد و اندیشه او را نابود
و زایل کرده است. جراحی انجام میشود. طیفوری تمام تلاش ابلیسانهی
خویش را به کار میبندد تا قساوتش را در برابر نگاههای نافذ و زیرک منتصر
پنهان کند. هنگامی که کاخ را به عزم خانهی خویش ترک میکند، همه جا را
تاریکی در برگرفته است. نیمههای راه حس میکند کسی گام به گام از پی اوست.
پس از رگزنی، خلیفه احساس بهبودی نمیکند. میوهی گلابی میطلبد. پس از
خوردن قطعه از آن، درد در درونش میپیچد. [5] . مادرش نگاهی اندوهگنانه به
وی میافکند. بی صدا به جوانی پسرش میگرید؛ پسری بی بهره از این جهان؛ حتی
پدرش نیز با وی سر دشمنی داشت و علیه او دسیسه میکرد. در جهان گرگها،
برای زیستن باید گرگ بود. منتصر زردگونه و غمگین میگوید: - مادر! نه
دنیا داشتم و نه آخرت دارم. پدرم را از پای درآوردم و به دست دیگری از پای
درآمدم! [6] . مادرش اشک از چشمان میزداید و میگوید: - با من و با
مردم مهربان، و با خویش صادق بودی. مردمان بسیارند، همه میمیرند، اما
کسانی که دلیرانه با مرگ رو به رو میشوند، اندک شمارند. منتصر چشمانش
را فرو میبندد و در بیهوشی ژرفی غوطهور میشود. مادر، دنیایی از اشتیاق و
مهر را در بوسهای میریزد و بر پیشانی پسرش مینشاند. فردا خلیفه پسر
کوچکش، عبدالوهاب، را فرا میخواند. او را میبوسد و با واژگانی بیمناک،
برایش دعا میکند تا خداوند او را از شر گرگهایی که در کاخش زوزه میکشند،
محافظت نماید. هنگام زوال آفتاب روز شنبه، چهارم شوال سال دویست و چهل و
هشت هجری قمری، منتصر زندگی را بدرود میگوید. ماه در آسمان تابستانی مهتاب
میتراود و خلیفه پیش از مرگ شعری را که از دل شکستهاش جوشیده، نجوا
میکند: «شادمانی دنیا را گرفتم، اما به سوی خدای بزرگوار رهسپارم.» [7] . و
چشمانش را برای همیشه فرو میبندد. کاخ و دربار، مهیای خاک سپاری پنهانی
خلیفه است. این عمل در میان عباسیان مرسوم است که خلفا باید محرمانه دفن
شوند؛ اما مادر بر آشکارا بودن گور پسر پای میفشارد، تا او نخستین خلیفهی
عباسی باشد که قبرش شناخته شده است. [8] . او را در کاخ «جوسق خاقانی» به
خاک میسپارند. [9] جایی که در آن چشم به جهان گشوده بود. منتصر، نخستین
خلیفهای است که در سامرا دیده به جهان گشود و هم در آن شهر دیده از جهان
فرو بست.
پی نوشت ها: (1) مروج الذهب، ج 4، ص 146. (2) تاریخ طبری، ج 7، ص 414. (3) تاریخ الخلفاء، ص 357. (4) مروج الذهب، ج 4، ص 146. (5) تاریخ الخلفاء، ص 357. (6) همان. (7) تاریخ طبری، ج 7، ص 415. (8) همان، ص 417. (9) موسوعة العتبات المقدسه، سامراء، جعفر خلیلی، ج 12، ص 95. منبع:
سوار سبزپوش آرزوها (روایتی نو از زندگی و زمانه امامان هادی، عسکری و
مهدی)؛ کمال السید؛ مترجم حسین سیدی؛ نسیم اندیشه؛ چاپ دوم 1385.
نام کتاب : دانشنامه امام هادی علیه السلام نویسنده : جمعی از نویسندگان جلد : 1 صفحه : 9