نام کتاب : دانشنامه امام هادی علیه السلام نویسنده : جمعی از نویسندگان جلد : 1 صفحه : 845
کودکی در روزگار تلخ یأس
نرگس به کودک خفته در گهواره مینگرد. رخسار گندمگون از پرتو اشعههای
شگرف میدرخشد. اتاق از عطری مجهول عطر آگین است. حس میکند که همهمه و
آوای فرشتگان را میشنود. آه! نرگس چقدر دوست دارد میهمانی بزرگی برپا
کند و شکم تهی دستان را سیر سازد و جهانیان را از تولد کودک موعود آگاه
کند. چقدر دوست دارد مانند زهرا که نخستین و دومین پسرش را به جهانیان هدیه
داد، باشد. چقدر دوست دارد همانند مریم باشد که کودکی چنان مسیح آورد که
در گهواره سخن میگفت؛ اما این کودکی که آسمان، بشارت تولدش را داد، باید
چون رازی سر به مهر در دل دین باوران باشد؛ آنهایی که چشم انتظار این
لحظهی سبز بودند. نرگس به خوبی، رنجهای شوهر فرازمندش را میفهمد. مردی در محاصره که رنجهای زمینیان را تاب
میآورد. او، از سویی باید میلاد پسرش را ثابت کند؛ پسری که پدر و نیاکانش
مژده آمدنش را دادند. او باید اعلام کند که پیشگویی نیای بزرگوارش به
حقیقت پیوست که: «جانشینان پس از من، دوازده نفرند»؛ اما از سویی دیگر،
چگونه تولدش را پنهان دارد و نام و وجودش را مخفی کند؟ او باید پسرش را
از شمشیر آختهی عباسیان و چشمان شیشهای و بی پلک جاسوسان حفظ کند. در
این شرایط دشوار چه کند؟ سپیده سر میزند و کافور خدمتکار، خانهی امام را
به عزم خانه عثمان (بازرگان روغن) ترک میکند. به فرمان امام، عثمان باید
به خاطر تولد مهدی (عج) چند گوسفند قربانی کند، حدود پنج تن نان و پنج تن
گوشت میان بینوایان تقسیم نماید. [1] . امروز، تهیدستان از نان و گوشت
سیر شدند؛ نمیدانند از کجا آمده؛ رو به جانب آسمان آبی میکنند و
آفریدگاری را سپاس میگویند که پس از مدت طولانی گرسنگی، آنان را سیر کرده
است. امام، چهار قوچ و نامهای نزد ابراهیم بن مهزیار میفرستد که در آن
نوشته شده است: «به نام خداوند بخشنده مهربان. از سوی پسرم، محمد مهدی،
اینها را قربانی کن. خودت بخور و پیروانی از ما را که مییابی بخوران.
آفریدگار زندگانیات را گوارا کند.» [2] . امام، نامهای نیز به احمد بن
اسحاق اشعری مینویسد و تولد پسرش مهدی را به او بشارت میدهد:«ما را پسری
متولد شد. نزدت پنهان بماند و از همه مردم مخفی کن. ما [خبر] آن را به کسی
آشکار نکردهایم جز به نزدیکان و دوستداران وی. دوست داریم تو را با خبر
کنیم. تا خداوند تو را [نیز] به آن چه ما را شاد کرده، شادمان سازد.
والسلام.» [3] . واژگان اندک، اشعری را میلرزاند. تصمیم میگیرد به سامرا
سفر کند. امید به دیدن پسری که موعود پیشگوییهاست، او را به این شهر
میکشاند. هنگامی که به سامرا میرسد، بادهای هفتههای آخر پاییز، در
کوچهها و محلهها وزیدن گرفته است. جز بازار انبوه و پرشور شهر، شهر نیمه
مسکونی است. هدف اشعری، فقط رسیدن به خانهی امام است؛ اما او ناگزیر است
تا برای منحرف کردن ذهنها از خود، مدتی در شهر پرسه بزند؛ تا مطمئن شود که
کسی او را تعقیب نمیکند. او به حساسیت حکومت به قمیها و دلبستگی آنان به
خاندان علوی واقف است. با هراس به محلهی درب الحصا میرسد و با اعتماد بر
آفریدگار، در میزند. مردی شیرازی در را میگشاید. گویا، چشم انتظار آمدنش
بوده است. اشعری، مقدمهای مناسب برای آغاز موضوعی - که رنج سفر را به سبب
آن تاب آورده - مهیا کرده است. پرسش دربارهی امامت است. حضرت چنین پاسخ
میدهد: احمد بن اسحاق! پروردگار تبارک و تعالی، از زمانی که «آدم» را
پدید آورد، تا هنگام هنگامهی رستاخیز، زمین از پیشوا تهی نکرد. رهبری، که
به حرمت وی، ناگواری را از زمینیان دور میسازد، باران میباراند و برکتها
را از زمین بیرون میآورد. اشعری فرصت را مناسب میشمارد و میپرسد: -ای
پسر رسول خدا (ص)! امام و جانشین پس از شما کیست؟ لبخندی بر لبان امام نقش
میبندد و صدا میزند: - ماریا! کنیزی میآید. پوشیدهای در بغل دارد. شادمانی و امید از رخسار حضرت میبارد. میگوید: - چهرهاش را بنمایان. کنیز،
برقع سپید را کنار میزند. سیمای تابناک کودکی آشکار میشود که به نظر
میرسد دو ساله است. چشمان عربیاش از نوری زلال میدرخشد. خال مشکین
گونهی سپیدش، نزدیک دهان است و بر زیباییاش دو چندان افزوده است. برای
اشعری، آنچه میبیند، حیرت افزاست. پرسش بزرگی در ذهنش نقش بسته است؛
کنجکاوانه میاندیشد که نباید بیش از دو یا سه ماه از تولد کودک گذشته
باشد، در حالی که اینک کودک دو یا سه ساله مینماید. حضرت از آنچه در
درون وی موج میزند، باخبر است. پس میگوید:- فرزندان پیامبران و جانشینان،
اگر امام باشند، رشد و بالیدنشان با رشد و بالیدن دیگر مردمان متفاوت است؛
پسران خاندان ما، هر ماه به اندازهی یک سال بزرگ میشوند. [4] . اشعری به
سیمای مهتابی پسر مینگرد و حیرت زده است. امام ادامه میدهد: - احمد بن
اسحاق! اگر نه این بود که نزد خداوند عزوجل و پیشوایانش گرامی هستی، پسرم
را از تو نیز پنهان میداشتم. همنام و هم لقب رسول خداست؛ اوست که زمین را
سراسر از داد لبریز میکند، آن چنان که از ستم آکنده شده است. لحظاتی خاموش
میماند و باز ادامه میدهد: -ای احمد بن اسحاق! او در میان این امت، بسان
خضر است و ذوالقرنین. سوگند به آفریدگار، چنان غیبتی خواهد کرد، که کسی جز
آن که خداوند بلند پایه او را بر امامتش ثابت قدم نگه داشته و برای نیایش
به شتاب فرجش موفق گردانیده، از هلاکت رهایی نمییابد. اشعری میپرسد: -
سرورم!آیا نشانهای هست تا دلم آرام گیرد؟امام به چهره مهتابی پسر محبوبش
مینگرد. ناگهان، اشعری از سخنهای نوزاد غافلگیر میشود: «من، بازمانده
خداوندم در زمینش. انتقام گیرنده از دشمنانش.ای احمد بن اسحاق! پس از آنچه
[اینک] دیدی، نشانه مجو!» فروتنی، پیکر و دل اشعری را فرا میگیرد. او،
اکنون در برابر انسانی است که خدا خواسته تا در روزگار تلخ تولد یابد؛
کودکی که نشانههایی از پیامبران با خویش دارد؛ نشانههایی که تاریخ را
روشن کردهاند. او میدانست برابر کودکی ایستاده است که از سرگذشت موسی،
تولدش در زمانهی فرعون؛ از عیسی، سخن گفتنش در گهواره؛ و از نیای
گرامیاش، نام و لقب و رسالتش را با خویش دارد؛ اما از خضر نبی چه دارد؟
اشعری میپرسد و آن که دانشهای کهن و تازه را داراست، پاسخ میدهد: - غیبتی طولانی را ای احمد! -
آیا غیبتش به درازا میکشد،ای پسر رسول خدا؟ امام، مهربانانه به پسر نگاهی
میافکند و میگوید: - سوگند به خداوند آری. چنان طول خواهد کشید که بیشتر
کسانی که بدو باور دارند، از این باور بر میگردند. جز کسانی که خداوند
دوستی ما را با آنان پیمان بسته و در دلشان ایمان را نگاشته و با نیروی
خود، استوارشان ساخته است، کسی نمیماند. امام لحظاتی خاموش میماند و سپس
رو به مرد دین باور میکند و ادامه میدهد: -ای احمد بن اسحاق! این فرمان،
راز و غیبی از غیبهای خداوند است. آنچه به تو داده [و گفته]ام، برگیر و
پنهان ساز و از سپاسگزاران باش تا با ما در فرادست [: بهشت و جایگاه بلند
پایه] باشی. امام حس میکند که دربان در ایوان است. او را صدا میزند.
مرد با شتاب میآید. امام به کنیز میگوید: چهرهی پسرم را بگشای. رو به
دربان میکند و میفرماید: - این، سرور شماست! به کنیز میگوید: - او را
نزد مادرش ببر! [5] . دربان، حیرتزده ایستاده است. ماههاست در این خانه
به انجام وظیفه مشغول است؛ اما نه از تولد آگاه شده است و نه از وجود این
پسر خجسته. اینک برای نخستین و چه بسا فرجامین بار است که او را میبیند.
[6] .
[~hr~]پی نوشت ها: (1) تاریخ الغیبة الصغری، ص 269. (2) بحارالانوار، ج 51، ص 28. (3) کمال الدین، ج 2، ص 434. (4) تاریخ الغیبة الصغری، ص 284. (5) همان، ص 285. (6) همان جا. منبع:
سوار سبزپوش آرزوها (روایتی نو از زندگی و زمانه امامان هادی، عسکری و
مهدی)؛ کمال السید؛ مترجم حسین سیدی؛ نسیم اندیشه؛ چاپ دوم 1385.
نام کتاب : دانشنامه امام هادی علیه السلام نویسنده : جمعی از نویسندگان جلد : 1 صفحه : 845