نام کتاب : دانشنامه امام هادی علیه السلام نویسنده : جمعی از نویسندگان جلد : 1 صفحه : 801
فراز و فرود درفش
ده سال طوفانی گذشته است. ده سالی که طی آن، قرامطیان به حاجیانی که به
عراق باز میگشتند حملهور شده و کشتار بزرگی به راه انداختند. [1] پس از
چند ماه، عربهای بادیه نشین قبیلهی «بنو تمیم» به حلب یورش برده و به
تبهکاری دست زدند. مکتفی چشم از جهان فرو بست و با برادر سیزده سالهاش
بیعت شد. مادرش (شغب) از پشت پرده، صحنه گردان است. بار دیگر، یاد همسر
متوکل (قبیحه) در خاطر مردمان زنده شد. چند هفته بعد، طی کودتایی، مقتدر
خلع و با عبدالله بن معتز نوهی قبیحه بیعت شد و او را «الراضی» نامیدند.
راضی تنها بیست و چهار ساعت بر تخت طاووس نشست [2] و در این مدت کوتاه
علویان و شیعیان را بسیار تهدید کرد. [3] . مقتدر و مادرش با فرماندهی
«مونس» و خدمتکارانشان شورش کردند و حکومت را به دست گرفتند. ابنمعتز
گریخت و در خانهی ابنجصاص جوهری پنهان شد؛ اما با وزیرش (ابنجراح)
دستگیر شدند. خلیفه را خفه کردند و پیکرش را به خانوادهاش تحویل دادند؛ با
یک گواهی پزشکی، مبنی بر این که او به مرگ طبیعی از دنیا رفته است! دولت
فاطمیان در مصر بر ویرانههای دولتهای طولونیان، اغالبه و رستمیه پا گرفت و
روز به روز بر گسترش خود افزود. در سال دویست و نود و هفت هجری قمری،
خلیفه فرمان داد که یهودیان و ترسایان، جز طبابت و تبدیل پول، حق داشتن
حرفهی دیگری ندارند. همچنین خلیفهی مسلمانان، کاخ «شجره» را برپا کرد؛
کاخی که در آبگیر میان آن، درختی از زر و سیم سر برافراشته بود! نیروی
دریایی روم بار دیگر به جزیرهی «کریت» یورش برده و مانند گذشته، در نخستین
درگیری با نیروی دریایی مسلمانان، شکست خورد! در سال دویست و نود و نه،
شهر قیروان در تونس دچار زمین لرزههای شدیدی شد. بیماری وبا، بخشهای
وسیعی از شهر بغداد را فرا گرفت. به سال سیصد و یک، حلاج را در شهر شوش (در
ایران) به اتهام الحاد دستگیر کردند و به بغداد فرستادند. علویان به
فرماندهی حسن بن علی (شهره به اطروش) بار دیگر، جایگاه خود را در طبرستان
به دست آوردند. حمدانیان، که دولت خویش را در میانه ترکیه و سوریه و عراق
برپا کرده بودند، زمینهای تحت حکومت روم را نیز در اختیار خود گرفتند.
غارت قرامطیان از کاروانهای زیارتی حج استمرار یافت. سال سیصد و دو هجری
قمری، بغداد شاهد بالا آمدن آب دجله و از بین رفتن خانههای بسیاری بود.
آتش سوزی نیز، چند محله این شهر را نابود کرد. سرزمینهای اسلامی به شدت
میلرزند و سیاست بازان آزمند، اندیشهی «مهدی رهایی بخش» را برای رسیدن به
اهدافشان برگزیدهاند. همه ادعا میکنند که یا مهدی هستند یا نمایندهی
او! مردی از قرامطیان، در یمن ظهور میکند و خود را مهدی منتظر مینامد و
دو شهر زبیه و صنعا را در اختیار میگیرد. [4] . ابا عبدالله شیعی که مردی
علوی است، در شمال آفریقا بر میخیزد و خود را مهدی موعود مینامد و با
یاری قبایل بربر، دولتی بزرگ تشکیل میدهد و هزاران کارگر و معمار را برای
ساختن پایتخت دولت تازه به نام «مهدیه» به کار میگیرد. [5] . حلاج،
این مرد پیچیده، در محفل شیعه خود را سفیر امام مهدی مینامد. او برای
تعمیق نفوذ خود، نیازمند تأیید رهبران فکری شیعی است. پس به دانشمند شیعه،
اباسهل بن اسماعیل بن علی نوبختی - که از بستگان شیخ حسن بن روح نوبختی،
یکی از چهار سفیر امام در زمان غیبت است - نامهای مینویسد و به یکی از
مریدانش میدهد تا به او برساند. نوبختی، مهر نامه را میشکند و آن را
میخواند: من وکیل صاحب الزمان هستم. به من فرمان دادهاند تا برایت نامه
بنویسم و یاریات کنم تا مطمئن شوی. در این موضوع تردید مکن! اباسهل، نامه
را تا میزند. پوزخندی بر لبانش نقش میبندد و به پیام آور میگوید: - این
معجزههایی که حلاج میگوید، گاه در آنها نیرنگی است. به او بگو:«من از تو
تقاضایی کوچک دارم که انجام آن برای آدمی مثل شما بسی آسان است. من مردی
عاشق پیشهام و لذتی بزرگتر از لذت مصاحبت با زنان نمیشناسم؛ اما طاسم.
مجبور میشوم موی پشت سرم را آن قدر بلند کنم که با شانه زدن تا پیشانیام
بیاورم. برای پنهان کردن کهولتم نیز با حنا محاسن را رنگ میکنم. اگر کاری
کنی که موی سرم دوباره بروید و محاسنم، بی خضاب، مشکین شود، من به آن چه که
ادعا میکنی، ایمان میآورم؛ حال هر چه میخواهد باشد... اباسهل اندکی خاموش میشود؛ پس میگوید: -...
دلت میخواهد بگویی که نمایندهی امامی، بگو؛ اگر میخواهی بگویی خود
امامی، بگو؛ اگر میخواهی بگویی پیامبری، بگو و اگر میخواهی بگویی خود
خدایی، بگو!» هنگامی که حلاج پاسخ نوبختی را میشنود، ناامید میشود و
نامهای به دیگر دانشمند شیعی، علی بن حسین بابویه (حدیثدان) مینویسد؛
افزون بر این، با بیقراری برای دیدن او به سوی قم رهسپار میشود. شیخ در
مسجد نشسته و تازه نماز عصرش را به پایان برده است. مردی نزد او میآید و
نامهی حلاج را بدو میسپارد. شیخ میخواند: «من، فرستادهی امام و کارگزار
او هستم.» ابنبابویه، نامه را پاره میکند و به پیک میگوید: - چگونه
این مزخرفات را تاب میآوری؟! به سوی مغازهاش در بازار میرود. کسانی که
چشم انتظار او بودند، به احترامش بر میخیزند، جز مردی که همچنان نشسته
است. ابنبابویه با گوشه چشم به او نگاه میکند. مرد، پشمینه پوش است. شیخ
به طرف جای همیشگیاش میرود. دفتر بزرگی را میگشاید. دوات را میآورند تا
حساب و کتاب کند؛ اما پیش از نوشتن، از یکی میپرسد که آن مرد غریب کیست؟
در این هنگام حلاج میگوید: - از من بپرس! خودم که هستم! ابنبابویه میگوید: - اگر از تو بپرسم، یعنی برایت خیلی احترام قائلم! حلاج بسان کسی که از می صوفیانه سرمست است، میگوید: - نامهام را پاره کردی! خودم دیدم! ابنبابویه سر تکان میدهد و با تحقیر میگوید: - پس آن مرد تو هستی! به فرمانبرش رو میکند و میگوید: -
پایش را بگیر و بکش! پای حلاج را میگیرند و او را روی زمین میکشند.
پژواک خندهی ریشخندکنان در گوشهای حلاج طنین میافکند. برای همیشه از قم
میرود و در اهواز آشکار میشود. به دستور خلیفه، دستگیر میشود و پس از
محاکمه به چند سال زندان محکوم میشود.طبری، مورخ نامدار، فرجامین حادثهای
که ذکر آن را در تاریخش میآورد، یورش عربهای بادیه نشین بر کاروانهای
زیارتی حج است که به سال سیصد و دو هجری قمری، در حومهی مکه رخ میدهد.
طبری پس از آن، یادداشتهای ایام را در هم مینوردد و قلم را به یک سو
مینهد. [6] .
[~hr~]پی نوشت ها: (1) تاریخ ابنوردی، ابنوردی، ج 1، ص 372. (2) همان، ص 373. (3) همان جا. (4) احداث التاریخ الاسلامی، ج 2، ص 409. (5) همان جا. (6) تاریخ طبری، ج 10، ص 151. منبع:
سوار سبزپوش آرزوها (روایتی نو از زندگی و زمانه امامان هادی، عسکری و
مهدی)؛ کمال السید؛ مترجم حسین سیدی؛ نسیم اندیشه؛ چاپ دوم 1385.
نام کتاب : دانشنامه امام هادی علیه السلام نویسنده : جمعی از نویسندگان جلد : 1 صفحه : 801