responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : دانشنامه امام هادی علیه السلام نویسنده : جمعی از نویسندگان    جلد : 1  صفحه : 389

خبر دادن از غیب و اسرار دل مردم‌

اربلی از ایوب بن نوح نقل می‌کند که گفت:
به امام هادی علیه‌السلام نوشتم که جعفر بن عبدالواحد قاضی متعرض من شده است، جعفر بن عبدالواحد، در کوفه آزارم می‌رساند، و من از آزارهای او به حضرت علیه‌السلام شکایت کردم، حضرت علیه‌السلام در پاسخم نوشت: تا دو ماه دیگر از شر او نجات میابی، پس در عرض دو ماه، از کوفه عزل شد، و من از شر او آسودم.
مسعودی در داستان زندانی شدن یکی از شیعیان در زمان متوکل می‌گوید: او چون از حضرت علیه‌السلام خواست تا در آزادیش بکوشد، حضرت علیه‌السلام نوشت: نه سوگند به خدا! فرج نمی‌رسد تا بدانی که همه کارها دست خداست.
آن زندانی می‌گوید: به همه کسانی که نامه نوشته و از ایشان خواسته بودم تا در راه آزادیم بکوشند، نامه فرستادم و خواستم با کسی سخن نگویند و برای آزادی من تلاش نکنند، و از من خبر نگیرند، و سراغ کسی که به دیدار من آمده نروند.
و چون نه روز گذشت، شبانه درها به رویم باز شد، پس سوار شدم و زنجیرها را [از دست و پای خود] درآوردم... و به میان خانه و خانواده خود رفتم... .
و نیز با سند خود از مقبل دیلمی نقل می‌کند که گفت: در سامرا جلو در خانه خود نشسته بودم، و امام هادی علیه‌السلام سواره به قصر متوکل می‌رفت، فتح کلاهدوز که به امام هادی علیه‌السلام خدمت کرده بود آمد و در کنارم نشست، و گفت: من از مولایمان چهارصد درهم طلب دارم، ای کاش آن را می‌پرداخت تا از آن سود می‌بردم. گفتم: با آن چه می‌کردی؟ گفت: با دویست درهم آن پارچه می‌خریدم تا در دستم باشد و با آن کلاه قلوسه بسازم، و با دویست درهم دیگر خرما می‌خریدم تا شراب بسازم. من از او رو برگرداندم و به خاطر سخنش با او حرفی نزدم و ساکت شدم، پس از سخن او که کسی آن را نشنید امام هادی علیه‌السلام به سوی ما آمد، چون او را دیدم به احترامش برخاستم، امام علیه‌السلام در حالی که اخم کرده بود از اسب پیاده شد و اسب به اصطبل اسبان رفت، و با خشم مرا فراخواند و فرمود: مقبل! برو چهارصد درهم بیاور، و آن را به این فتح دور از رحمت خدا بده، و به او بگو: این طلب تو آن را بگیر، و با دویست درهم آن پارچه بخر، ولی آنچه می‌خواهی با دویست درهم باقیمانده بکنی از خدا بترس. من چهارصد درهم آوردم، و به فتح پرداختم و جریان را به او گفتم: او گریست و گفت: سوگند به خدا نه شراب خرما و نه هیچ مست کننده را نخورده‌ام، این را آقای تو می‌داند.
طبری با سند خود از ابن‌عیاش نقل می‌کند که گفت: در سال 338 محمد بن اسماعیل برای من از پدر خود نقل کرد که گفت:
در سامرا در جاده سنگفرش می‌رفتم، و زیاد می‌دیدم که پزشک نصرانی، شاگرد بختیشوع از خانه موسی بن بغا می‌آید، او با من همراه و هم سخن می‌شد، تا اینکه روزی که از جلو خانه امام هادی علیه‌السلام رد می‌شدیم به من گفت: آیا این دیوار را می‌بینی؟ می‌دانی صاحب آن کیست؟
گفتم: صاحب آن کیست؟
گفت: این جوان علوی حجازی - یعنی علی بن محمد بن الرضا علیهماالسلام - و برای اینکه بیشتر بگوید گفتم: او چه کاره است؟
گفت: اگر کسی غیب بداند تنها اوست.
گفتم: چگونه؟
گفت: من جریان شگفتی را برای تو می‌گویم که کسی مثل آن را نخواهد شنید، ولی خدا را ضامن بگیر که [تا من زنده‌ام] برای کسی نقل نکنی، زیرا من پزشکی هستم که زندگیم از دربار خلیفه می‌گذرد، و به من گفته‌اند که خلیفه او را از حجاز آورده، زیرا نگران بوده که مردم به او اقبال کنند، و خلافت از دست بنی عباس بیرون رود.
گفتم: خدا را ضامن می‌گیرم که آن را کتمان کنم، بگو، علاوه بر اینکه تو نصرانی هستی و کسی با این سخنان، به تو شک نمی‌کند.
گفت: آری، می‌گویم، من چند روزی او را با جامه سیاه و عمامه سیاه، و خود نیز سیاه، سوار بر اسب سیاه کهربایی می‌دیدم، و چون چشمم به ایشان می‌افتاد، به احترامش برمی‌خاستم، و [روزی] در دلم - به حق مسیح به زبان نیاوردم - فقط در دلم.
گفتم: جامه سیاه، و اسب سیاه، و مرد سیاه، سیاهی در سیاهی در سیاهی. چون به من رسید، تند به من نگریست و گفت: دل تو از این سیاهی در سیاهی در سیاهی که می‌بینی سیاهتر است. پدرم می‌گوید: به او گفتم: آری این را برای کسی نقل نکن، تو چه کردی، و چه گفتی؟ گفت: به کلی گیج شده بودم، و جوابی نداشتم. گفتم: آیا با دیدن این واقعه دلت سفید نشد؟
گفت: خدا می‌داند. پدرم می‌گوید: چون بیمار شد، و بیماریش فزونی یافت، سراغ من فرستاد، من بر بالین او حاضر شدم، گفت: دلم پس از سیاهی، سفید شد، و من شهادت می‌دهم که هیچ معبود به حقی جز خدا نیست، و محمد بنده و فرستاده خداست، و علی بن محمد علیهماالسلام حجت خدا بر بندگان، و داناترین رازدار خداست.
سپس با همان بیماری از دنیا رفت، و من بر جنازه او نماز خواندم.
اربلی از محمد بن شرف نقل می‌کند که گفت:
با امام هادی علیه‌السلام به مدینه می‌رفتم که به من فرمود: آیا تو ابن شرف نیستی؟ عرض کردم: آری، پس خواستم سؤالی بپرسم که خود آغاز به سخن نمود، و بدون آنکه من چیزی پرسیده باشم فرمود: اینک ما بر شاهراهیم [و در حال حرکت]، اینجا جای سئوال نیست.
راوندی از احمد بن عیسی کاتب نقل می‌کند که گفت:
[شبی] رسول خدا صلی الله علیه و آله را در خواب دیدم که در حجره‌ام خوابیده بود، و یک مشت خرما که بیست و پنج دانه بود به من داد. و چیزی نگذشت که راهنمایی، امام هادی علیه‌السلام را آورد، و در حجره من جای داد، آن راهنما می‌فرستاد و از من علوفه می‌گرفت، روزی پرسید: چه مقدار از ما طلب داری؟ گفتم: من از تو بهای آن را نمی‌گیرم.
گفت: آیا دوست داری نزد این علوی بروی و بر او سلام کنی؟
گفتم: بدم نمی‌آید. پس خدمت حضرت علیه‌السلام رسیدم و بر او سلام کردم، و گفتم: در این قریه فلان مقدار دوستدار داری، اگر بفرمایی ایشان را حاضر کنیم، انجام می‌دهیم.
فرمود: نکنید. عرض کردم: ما خرماهای خوبی داریم، آیا اجازه می‌دهی مقداری برایت بیاورم؟ فرمود: اگر چیزی برای من بیاوری به دستم نمی‌رسد، ولی بده به این راهنما، او مقداری از آن را برای من می‌فرستد. من چند نوع خرما برای راهنما، و در آستین خود بهترین نوع آن را با بسته‌ای کره برداشتم و آوردم، راهنما گفت: آیا می‌خواهی نزد مولای خود بروی؟ گفتم: آری، پس خدمت حضرت علیه‌السلام رسیدم دیدم از آن چند نوع خرما که برای راهنما آوردم مقداری جلو حضرت علیه‌السلام است، من نیز آن خرما و کره‌ای را که همراه داشتم بیرون آوردم و جلو حضرت علیه‌السلام گذاشتم، حضرت علیه‌السلام یک مشت خرما برداشت، و به من داد، و فرمود: اگر رسول خدا بیشتر به تو داده بود، ما نیز بیشتر می‌دادیم، من آن را شمردم دیدم به همانگونه که در خواب دیده بودم 25 دانه است، نه کم و نه زیاد.
روی الاربلی:
عن أیوب بن نوح قال: کتبت الی أبی‌الحسن علیه‌السلام: قد تعرض لی جعفر بن عبدالواحد القاضی، و کان یؤذینی بالکوفة أشکو الیه ما ینالنی منه من الأذی، فکتب الی: تکفی أمره الی شهرین، فعزل عن الکوفة فی شهرین، و استرحت منه [1] .
قال المسعودی:
- فی حدیث حبس بعض شیعته فی زمن المتوکل -، لما سأله عن السعی فی خلاصه فوقع علیه‌السلام: لا والله! لا یکون الفرج حتی تعلم أن الأمر لله وحده، قال: فأرسلت الی جمیع من کنت راسلته و سألته عن السعی فی أمری أسأله ان لا یتکلم و لا یسعی فی أمری و أمرت أولادی ألا یعرفوا خبری و لا یسیروا الی زایر منهم فلما کان بعد تسعة أیام فتحت الابواب عنی لیلا فحملت و اخرجت قیودی... فخرجت الی منزلی و أهلی... [2] .
و قال أیضا: حدثنی أبو عبدالله القمی، قال: حدثنی ابن‌عباس، قال: حدثنی أبوطالب عبیدالله بن أحمد، قال: حدثنی مقبل الدیلمی، قال: کنت جالسا علی بابنا بسر من رأی، و مولانا أبوالحسن علیه‌السلام راکب لدار المتوکل، فجاء فتح القلانسی و کانت له خدمة لأبی‌الحسن علیه‌السلام فجلس الی جانبی و قال: ان لی علی مولانا أربعمائة درهم، فلو أعطانیها لانتفعت بها. فقلت: ما کنت صانعا بها؟ قال: أشتری بمائتی درهم خرقا، تکون فی یدی أعمل منها قلانس، و أشتری بمائتی درهم تمرا أعمله نبیذا.
فأعرضت بوجهی عنه و لم أکلمه لما ذکر و أمسکت، و أقبل أبوالحسن علیه‌السلام علی أثر هذا الکلام و لم یسمعه أحد. فلما أبصرته قمت اجلالا له، فنزل عن دابته و هو مقطب الوجه، فذهبت لدار الدواب فدعانی و الغضب یعرف فی وجهه، فقال: یا مقبل! ادخل و أخرج أربعمائة درهم و ادفعها الی هذا الملعون فتح، و قل له: هذا حقک فخذه فاشتر منه خرقا بمائتی درهم، و اتق الله فیما أردت أن تفعله فی المائتی درهم الباقیة.
فأخرجتها الیه، و حدثته فبکی و قال: والله! لا شربت نبیذا و لا مسکرا أبدا و صاحبک یعلم [3] .
قال الطبری: حدثنی أبوعبدالله القمی، قال: حدثنی ابن‌عیاش، قال: حدثنی أبوالحسین محمد بن اسماعیل بن أحمد القهقلی الکاتب بسر من رأی، سنة ثمان و ثلاثین و ثلاثمائة، قال: حدثنی أبی قال: کنت بسر من رأی أسیر فی درب الحصی، فرأیت یزداد النصرانی تلمیذ بختیشوع و هو منصرف من دار موسی بن بغا، فسایرنی و أفضی بنا الحدیث الی أن قال لی: أتری هذا الجدار؟ تدری من صاحبه؟ قلت: من؟
قال: هذا الفتی العلوی الحجازی یعنی علی بن محمد بن الرضا علیهم‌السلام، و کنا نسیر فی فناء داره، قلت لیزداد: فما شأنه؟ قال: ان کان مخلوق یعلم الغیب فهو، قلت: و کیف ذلک؟
قال: أخبرک عنه بأعجوبة لن تسمع بمثلها أبدا و لا غیرک من الناس، ولکن لی الله علیک کفیل وراع أنک لا تحدث به عنی أحدا، فانی رجل طبیب ولی معیشة أرعاها عند هذا السلطان، و بلغنی أن الخلیفة استقدمه من الحجاز فرقا منه، لئلا ینصرف الیه وجوه الناس، فیخرج هذا الأمر عنهم - یعنی بنی العباس -. قلت: لک علی ذلک فحدثنی به، و لیس علیک بأس انما أنت رجل نصرانی لا یتهمک أحد فیما تحدث به عن هؤلاء القوم، قال: و قد ضمنت لک الکتمان.
قال: نعم، أعلمک أنی لقیته منذ أیام، و هو علی فرس أدهم، و علیه ثیاب سود و عمامة سوداء، و هو أسود اللون، فلما بصرت به فوقفت اعظاما له، لا و حق المسیح! - ما خرجت من فمی الی أحد من الناس - و قلت فی نفسی: ثیاب سود، و دابة سوداء، و رجل أسود، سواد فی سواد فی سواد. فلما بلغ الی و أحد النظر قال لی: قلبک أسود مما تری عیناک من سواد فی سواد فی سواد. قال أبی رحمه الله: قلت له: أجل، فلا تحدث به أحدا، فما صنعت و ما قلت له. قال: سقط فی یدی [4] و لم أجد جوابا، قلت له: أفما أبیض قلبک لما شاهدت؟ قال: الله أعلم.
قال أبی: فلما اعتل یزداد بعث الی فحضرت عنده، فقال: ان قلبی قد ابیض بعد سواده، و أنا أشهد أن لا اله الا الله، و أشهد أن محمدا عبده و رسوله، و أن علی بن محمد حجة الله علی خلقه و ناموسه الأعلم، ثم مات فی مرضه، فحضرت الصلاة علیه [5] .
قال الاربلی:
حدث محمد بن شرف [6] قال: کنت مع أبی‌الحسن علیه‌السلام أمشی بالمدینة، فقال لی: ألست ابن شرف؟ قلت: بلی، فأردت أن أسأله عن مسألة فابتدأنی من غیر أن أسأله فقال: نحن علی قارعة الطریق، و لیس هذا موضع مسألة [7] .
قال الراوندی: روی عن أحمد بن عیسی الکاتب، قال: رأیت رسول الله صلی الله علیه و آله فیما یری النائم، کأنه نائم فی حجرتی، و کأنه دفع الی کفا من تمر، عدده خمس و عشرون تمرة. قال: فما لبثت حتی أقدم بأبی‌الحسن علی بن محمد علیهماالسلام و معه قائد، فأنزله فی حجرتی، و کان القائد یبعث و یأخذ من العلف من عندی، فسألنی یوما: کم لک علینا؟ قلت: لست آخذ منک شیئا من ثمنه. قال لی: أفتحب أن تدخل الی هذا العلوی فتسلم علیه؟ قلت: لست أکره ذلک. فدخلت فسلمت علیه، و قلت له: ان فی هذه القریة کذا و کذا من موالیک، فان أمرتنا باحضارهم فعلنا، قال: لا تفعلوا. قلت: فان عندنا تمورا جیادا، فتأذن لی أن أحمل لک بعضها، قال: ان حملت شیئا لم یصل الی، و لکن احمله الی القائد فانه سیبعث الی منه. فحملت الی القائد أنواعا من التمر، و أخذت نوعا جیدا فی کمی و سکرجة [8] من زبد فحملته الیه، ثم جئت فقال لی القائد: أتحب أن تدخل علی صاحبک؟
قلت: نعم، فدخلت فاذا قدامه من ذلک التمر الذی بعثت به الی القائد، فأخرجت التمر الذی معی و الزبد فوضعته بین یدیه، فأخذ کفا من تمرد فدفعه الی و قال: لو زادک رسول الله لزدناک، فعددته فاذا هو کما رأیته فی النوم، لم یزد و لم ینقص [9] .

[~hr~]پی نوشت ها:
(1) کشف الغمة 2: 385، بحارالأنوار 50: 175 ح 55.
(2) اثبات الوصیة: 233.
(3) دلائل الامامة: 417 ح 381، مدینة المعاجز 7: 447 ح 30، الامام الهادی علیه‌السلام من المهد الی اللحد: 412.
(4) و فی المعاجز: أسقطت فی یده.
(5) دلائل الامامة: 418 ح 15، فرج المهموم: 233، مدینة المعاجز 7: 448 ح 31، بحارالأنوار 50: 161 ح 50.
(6) هو محمد بن جزک، من أصحاب الامام الهادی علیه‌السلام «معجم رجال الحدیث 15: 148 رقم 10355 و 16: 176 رقم 10943».
(7) کشف الغمة 2: 385، بحارالأنوار 50: 175 ح 55.
(8)
سکرجة: هی بضم السین و الکاف و الراء و التشدید، اناء صغیر یؤکل فیه الشی‌ء القلیل من الأدم، و هی فارسیة. مجمع البحرین 1: 392 (سکرج).
[9] الخرائج و الجرائح 1: 411 ح 16، بحارالأنوار 50: 153 ح 39.
منبع: فرهنگ جامع سخنان امام هادی؛ تهیه و تدوین گروه حدیث پژوهشکده باقر العلوم؛ مترجم علی مؤیدی؛ نشر معروف چاپ اول دی 1384.

نام کتاب : دانشنامه امام هادی علیه السلام نویسنده : جمعی از نویسندگان    جلد : 1  صفحه : 389
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست