نام کتاب : دانشنامه امام هادی علیه السلام نویسنده : جمعی از نویسندگان جلد : 1 صفحه : 294
چندین معجزه در یک جریان
و از کتاب الخرائج از هبةالله بن ابیمنصور موصلی نقل نموده که در منطقه
ربیعه مردی کاتب نصرانی بود که نامش یوسف بن یعقوب بود، میان وی و پدرم
رابطه دوستی بود. روزی به منزل پدرم آمد پدرم به او گفت: چه انگیزهای
داشتی که در این وقت به اینجا آمدی؟ گفت: به دربار متوکل احضار شدم و
نمیدانستم با من چه کاری دارد، خودم را با صد دینار از خدا خریدم آن را با
خود برای علی بن محمد بن رضا علیهمالسلام حمل نمودم. پدرم گفت: در این
کار توفیق نصیبت شده. از منزل پدرم به نزد متوکل رفت و بعد از چند روزی
برگشت در حالی که شادمان و خوشحال بود. پدرم به او گفت: داستانت را بگو.
گفت: به سامرا رفتم و هیچگاه به آنجا نرفته بودم. در منزلی سکنا کردم و
پیش خود گفتم: دوست دارم پیش از رفتن نزد متوکل و قبل از اینکه کسی از آمدن
من باخبر گردد این صد دینار را به ابنالرضا (امام هادی علیهالسلام)
برسانم و میدانستم که متوکل از بیرون آمدن آن حضرت ممانعت مینماید و حضرت
خانهنشین است گفتم چه کار کنم! مردی نصرانی از خانه ابنالرضا
علیهالسلام سراغ بگیرد؟! ممکن است این کار موجب گردد که جریانم زود منتشر
گردد و سبب گرفتاری بیشتر نزد متوکل گردد. ساعتی فکر کردم و در دلم
افتاد که بر الاغم سوار شوم و در شهر راه بیفتم و آن را به حال خودش
واگذارم هر جا که برود مانع آن نشوم شاید بدون سؤال از کسی خانه حضرت را
بیابم. دینارها را در کاغذی پیچیدم و آن را در آستینم جا دادم و بر الاغ
سوار شدم، آن حیوان خیابانها و بازارها را میپیمود تا به در منزلی رسید
الاغ ایستاد هر کار کردم گام از گام برنداشت! به غلامم گفتم: این خانه از
آن کیست؟ گفته شد: این خانه ابنالرضا علیهالسلاام است! گفتم: الله اکبر
این برهانی قانع کننده است، ناگهان خادمی سیاه از منزل بیرون آمد و گفت: تو
یوسف بن یعقوب هستی؟ گفتم: آری، گفت: پیاده شو. پیاده شدم مرا در راهرو
منزل نشاند و خود وارد منزل گردید، گفتم: این دلیل دیگری است، این غلام نام
من را از کجا دانست؟ من که تا به حال به این شهر نیامدهام و در این شهر
احدی مرا نمیشناسد! آن خادم از منزل بیرون آمد و گفت: آن صد دیناری که
در کاغذ میان آستینت جا دادهای به من بده، دینارها را به او دادم، گفتم:
این دلیل سوم. وارد منزل شد، باز بیرون آمد و گفت: وارد شو. بر حضرت وارد
شدم تنها نشسته بود به من گفت: ای یوسف حقانیت ما برایت روشن نشده است؟
گفتم: ای مولای من چند برهان و کرامت دیدم که برای کسی که طالب حق باشد
کافی است. حضرت فرمود: هرگز تو اسلام را نمیپذیری ولی فلان فرزندت اسلام
را خواهد پذیرفت و او از شیعیان ما میباشد. ای یوسف گروهی هستند که خیال
میکنند ولایت ما برای شما (نصرانیها) نفعی ندارد، دروغ میگویند به خدا
سوگند ولایت و دوستی ما برای همانند تو نفع دارد، پی کاری که برای آن
آمدهای برو آنچه را دوست داری به آن میرسی. یوسف گوید: به دربار متوکل
رفتم آنچه میخواستم گفتم و برگشتم. هبةالله راوی خبر میگوید: بعد از مردن
آن نصرانی پسرش را ملاقات کردم که مسلمان شده بود و شیعه ای خوبی بود به
من خبر داد که پدرش بر دین نصرانیت مرده است و او بعد از مردن پدرش مسلمان
شده است و میگفت: من مژدهی مولایم علیهالسلام هستم. [1] .
[~hr~]پی نوشت ها: (1) القطرة، ج 1، 426 - 428. منبع: زندگانی عسکریین امام علی النقی؛ عباس حاجیانی دشتی؛ موعود اسلام چاپ اول 1386.
نام کتاب : دانشنامه امام هادی علیه السلام نویسنده : جمعی از نویسندگان جلد : 1 صفحه : 294