responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : دانشنامه امام هادی علیه السلام نویسنده : جمعی از نویسندگان    جلد : 1  صفحه : 27

آگاهی از زبانهای گوناگون‌

صفار قمی با سند خود از علی بن مهزیار نقل می‌کند که گفت:
نزد امام هادی علیه‌السلام رفتم، آغاز به سخن کرد، و با زبان فارسی با من سخن گفت.
ابوهاشم می‌گوید: در خدمت امام هادی علیه‌السلام - که بیماری آبله داشت - بودم، به پزشکیارش گفتم: «آب گرفت»، حضرت علیه‌السلام با تبسم رو به من کرد و فرمود: آیا گمان داری که فقط تو فارسی می‌دانی؟ پزشکیار گفت: فدایت شوم، آیا تو فارسی می‌دانی؟ فرمود: این فارسی را آری، به تو گفت: بیماری آبله آب گرفت.
و نیز می‌گوید: امام هادی علیه‌السلام که بر بالینش غلامی حضور داشت - به من فرمود: با این غلام با فارسی نیکو و فصیح سخن بگو، به غلام گفتم: ناف تو چیست؟ غلام ساکت شد، امام به او فرمود: درباره نافت از تو می‌پرسد.
و نیز می‌گوید: خدمت امام هادی علیه‌السلام رسیدم فرمود: اباهاشم! با این خادم با زبان فارسی سخن بگو که او می‌پندارد آن را خوب می‌داند. من به خادم گفتم: زانویت چیست؟ پاسخم نداد، امام فرمود: زانویت؟ و گفتم: نافت چیست؟ پاسخ نداد، و امام علیه‌السلام فرمود: نافت؟
و نیز صفار از ابراهیم بن مهزیار نقل می‌کند که گفت:
امام هادی علیه‌السلام به علی بن مهزیار نوشت تا برای او زمان سنج [ساعت] بسازد، و ما آن را در سال 28 برایش بردیم، چون به سیاله رسیدیم خبر آمدن خود را به حضرت علیه‌السلام داد، و خواست تا اجازه دهد او و من به خدمتش برسیم، و نیز زمان تشرف ما را مشخص کند، پاسخ آمد که بعد از ظهر می‌توانیم به خدمتش برسیم، ما همه در حالی که مسرور، غلام علی بن مهزیار نیز با ما بود در یک روز تابستانی بسیار گرم به راه افتادیم. چون به خانه امام علیه‌السلام نزدیک شدیم دیدیم بلال غلام امام هادی علیه‌السلام ایستاده انتظار ما را می‌کشد، بلال گفت: بفرمایید، ما در حالی که بسیار تشنه بودیم به اتاقی داخل شدیم، چندان ننشسته بودیم که خادمی آبی بسیار خنک آورد، و نوشیدیم، سپس حضرت علیه‌السلام، علی بن مهزیار را خواست، و او تا بعد از عصر در خدمت حضرت علیه‌السلام بود، سپس مرا خواست، سلام کردم و خواستم تا اجازه فرماید دستش را ببوسم، اجازه داد و بوسیدم، و برایم دعا فرمود و نشستم، سپس برخاستم و خداحافظی کردم، چون از در بیرون آمدم صدا زد: ابراهیم! عرض کردم: بله، سرورم! فرمود: بمان، نشستم، مسرور نیز با ما بود، و فرمود تا زمان سنج به کار گذاشته شود، سپس بیرون آمد، و بر تختی که نهاده بودند نشست، و در جانب چپ خود برای علی بن مهزیار تختی گذاشت و او نیز نشست، و من در کنار ساعت [- که با افتادن سنگ زمان را مشخص می‌کرد -] ایستاده بودم، سنگی افتاد، و مسرور گفت: هشت، امام فرمود: هشت، ثمانیه؟ عرض کردیم: آری آقاجان! و نزد حضرت علیه‌السلام تا شب ماندیم، سپس بیرون آمدیم، به علی بن مهزیار فرمود: فردا مسرور را نزد من بفرست. علی بن مهزیار مسرور را فرستاد، چون خدمت حضرت علیه‌السلام رسید، با زبان فارسی فرمود: بار خدایا! چون؟ [مسرور می‌گوید:] عرض کردم: نیک، سرورم! پس نصر عبور کرد، حضرت علیه‌السلام فرمود: در ببند، در ببند، در بسته شد، و ردای خود را بر من افکند تا نصر مرا نبیند، و آنچه خواست از من پرسید، علی بن مهزیار به دیدار امام علیه‌السلام آمد، امام علیه‌السلام به او فرمود: همه این‌ها از ترس نصر است، علی بن مهزیار گفت: همچون عمرو بن قرح از او می‌ترسم.
راوندی از احمد بن هارون نقل می‌کند که گفت:
زیر چادری که در بستان خانه او بود نشسته بود، و یکی از غلامانش را تعلیم می‌دادم که دیدم امام هادی علیه‌السلام سوار بر اسب نزد ما آمد، ما برخاستیم تا نزد او بشتابیم که پیش از نزدیک شدن ما پیاده شد، و افسار اسب خود را گرفت، و به یکی از طناب‌های چادر بست، سپس آمد و نزد ما نشست، و به من رو کرد و فرمود: در نظر داری چه زمانی به مدینه برگردی؟
عرض کردم: امشب. فرمود: نامه‌ای بنویسم که آن را به دست فلان تاجر برسانی؟ عرض کردم: آری. فرمود: غلام! دوات و کاغذ بیاور. غلام رفت تا از خانه دیگر دوات و کاغذ بیاورد، چون از دید ما پنهان شد، اسب شیهه کشید و دم خود را تکان داد.
حضرت علیه‌السلام با زبان فارسی به اسب فرمود: این آشفتگی چیست؟ اسب دوباره شیهه کشید و دم خود را تکان داد، و حضرت علیه‌السلام به زبان فارسی به او فرمود: کاری دارم، می‌خواهم نامه‌ای به مدینه بنویسم، صبر کن، تا تمام کنم. اسب برای بار سوم شیهه کشید و دستان خود را تکان داد، حضرت علیه‌السلام با زبان فارسی به او فرمود: [افسار را] در آور، و به گوشه بستان برو، و همانجا بول و پشگل بکن، و برگرد و در جای خود بایست.
اسب سر خود را بلند کرد و افسار را در آورد، سپس به گوشه بستان در پشت چادر که ما او را نمی‌دیدیم رفت، و قضای حاجت کرد و به جای خود برگشت.
من در دلم آنچنان شور، و وسوسه شیطان افتاد که خدا می‌داند، حضرت علیه‌السلام رو به من کرد و فرمود: احمد! آنچه دیدی دشوارت نباشد، آنچه خدا به محمد و آل محمد علیهم‌السلام داده، بیش از آنست که به داود و آل داود داده بود.
عرض کردم: فرزند رسول خدا صلی الله علیه و آله راست می‌گوید، با اسب چه گفتگویی داشتید، من نفهمیدم؟
فرمود: اسب به من گفت: سوار شو خانه برویم تا از من آسوده شوی، گفتم: این آشفتگی چیست؟ گفت: در رنجم. گفتم: کار دارم، می‌خواهم نامه‌ای به مدینه بنویسم، چون تمام کردم سوار می‌شوم. گفت: می‌خواهم قضای حاجت کنم، و دوست ندارم این کار را پیش شما انجام دهم. گفتم: به گوشه بستان برو، کار خود را انجام ده، و سر جای خود برگرد، و اسب چنانکه دیدی انجام داد. غلام دوات و کاغذ را آورد، آفتاب غروب کرده بود، او آن‌ها را پیش امام علیه‌السلام گذاشت، و امام علیه‌السلام سرگرم نوشتن نامه شد، تاریکی چنان شد که دیگر او و نامه او را نمی‌دیدم، پنداشتم که او نیز مثل من است. به غلام گفتم: برو شمع بیاور تا آقا ببیند چه می‌نویسد، غلام به راه افتاد، امام علیه‌السلام به او فرمود: نیازی نیست. و نامه‌ای طولانی نوشت تا سرخی شفق نیز رفت، سپس آن را برید، و به غلام فرمود: اصلاحش کن، غلام نامه را گرفت، رفت و اصلاح کرد و آورد تا مهر بزند، حضرت علیه‌السلام بدون آنکه وارونه یا وارونه نبودن مهر را ببیند نامه را مهر زد، و به من داد، من آن را گرفتم و برخاستم که بروم، پیش از آن که از چادر بیرون شوم در دلم افتاد که نماز را قبل از آن که به مدینه درآیم می‌خوانم. امام علیه‌السلام فرمود: احمد! نماز مغرب و عشا را در مسجد الرسول صلی الله علیه و آله بخوان، و در همانجا از پی آن مرد تاجر باش که به خواست خدا به او می‌رسی. من به راه افتادم تا به [مدینه و] مسجد پیامبر صلی الله علیه و آله رسیدم، اذان نماز عشا را گفته بودند، نماز مغرب را خواندم و با آنان نماز عشا را گزاردم، و همانجا در جستجوی آن مرد برآمدم، و او را پیدا کردم و نامه امام را به او دادم، آن را گرفت و باز کرد تا بخواند، در آن وقت نتوانست، چراغی خواست، من نامه را گرفتم، و در مسجد در نور چراغ آن را برای او خواندم، دیدم خط امام علیه‌السلام، هماهنگ [و زیبا]، و هیچ حرفی به حرف دیگر نچسبیده است، و مهر امام علیه‌السلام نیز درست بود، وارونه نبود.
آن مرد گفت: فردا بیا تا جواب نامه را بنویسم، فردا رفتم، جواب را نوشت، و آن را برای امام علیه‌السلام آوردم، امام علیه‌السلام فرمود: آیا به هماهنگونه که گفتم مرد تاجر را پیدا کردی؟ عرض کردم: آری. فرمود: آفرین.
طبرسی با سند خود از ابوهاشم جعفری نقل می‌کند که گفت:
من در روزگار واثق خلیفه، در مدینه بودم که بغا در جستجوی اعراب به آنجا آمد، امام هادی علیه‌السلام فرمود: با ما بیرون مدینه بیایید تا بسیج عمومی این ترک را بنگریم، بیرون رفتیم و ایستادیم تا سپاه او از پیش ما گذشت، چون فرمانده ترک به ما رسید، امام علیه‌السلام با او به ترکی سخن گفت، او از اسب پیاده شد، و سم اسب حضرت را بوسید.
من به آن فرمانده ترک سوگند دادم که این مرد با تو چه گفت؟ او گفت: آیا این پیامبر است؟ گفتم: نه، گفت: مرا با اسمی که در کودکی در سرزمین ترک داشتم صدا کرد، تاکنون هیچ کس آن را نمی‌داند.
و نیز از ابوهاشم جعفری نقل می‌کند که گفت:
نزد امام هادی علیه‌السلام رفتم، او با من به زبان هندی سخن گفت: نتوانستم پاسخش دهم، پیش حضرت علیه‌السلام، ظرفی پر از سنگریزه بود، سنگریزه‌ای را برداشت، و سه بار آن را مکید، و به طرف من انداخت، آن را برداشتم و در دهان خود گذاشتم، سوگند به خدا! از نزد او بیرون نیامده بودم مگر آنکه به هفتاد و سه زبان سخن می‌گفتم که اولین آن هندی بود.
علی بن مهزیار می‌گوید: نزد امام هادی علیه‌السلام غلامی که از نژاد سقلبی بود فرستادم، شگفت زده برگشت، گفتم: چیست فرزندم؟ گفت: چگونه متعجب نباشم، با من پیوسته به زبان سقلابی سخن گفت، گویی که او یکی از ما است! به گمانم او در میان ایشان زندگی کرده است.
قال الصفار القمی:
عن محمد بن الحسین، عن علی بن مهزیار، عن الطیب الهادی علیه‌السلام قال: دخلت علیه، فابتدأنی و کلمنی بالفارسیة [1] .
قال الراوندی:
قال أبوهاشم: کنت عند أبی‌الحسن علیه‌السلام و هو مجدر، فقلت للمتطبب: «آب گرفت» ثم التفت الی و تبسم فقال: تظن ألا یحسن الفارسیة غیرک؟
فقال له المتطبب: جعلت فداک تحسنها؟ فقال: أما فارسیة هذا فنعم، قال لک: احتمل الجدری ماء [2] .
و قال أیضا: قال أبوهاشم: قال لی أبوالحسن علیه‌السلام و علی رأسه غلام: کلم هذا الغلام بالفارسیة، و أعرب له فیها. فقلت للغلام: ناف تو چیست؟ فسکت الغلام، فقال له أبوالحسن علیه‌السلام: یسألک عن سرتک [3] .
قال الصفار: حدثنا عبدالله بن جعفر، عن أبی‌هاشم الجعفری قال: دخلت علی أبی‌الحسن علیه‌السلام فقال: یا أباهاشم! کلم هذا الخادم بالفارسیة، فانه یزعم أنه یحسنها، فقلت للخادم: زانویت چیست؟ فلم یجبنی فقال علیه‌السلام: یقول: رکبتک؟ ثم قلت: نافت چیست؟ فلم یجبنی فقال: یقول: سرتک؟ [4] .
و قال أیضا: حدثنا الحسن بن علی السرسونی، عن ابراهیم بن مهزیار قال: کان أبوالحسن علیه‌السلام کتب الی علی بن مهزیار یأمره أن یعمل له مقدار الساعات، فحملناه الیه فی سنة ثمان و عشرین، فلما صرنا بسیالة کتب یعلمه قدومه، و یستأذنه فی المصیر الیه و عن الوقت الذی نسیر الیه فیه، و استأذن لابراهیم، فورد الجواب بالاذن أنا نصیر الیه بعد الظهر، فخرجنا جمیعا الی أن صرنا فی یوم صائف شدید الحر، و معنا مسرور غلام علی بن مهزیار، فلما أن دنوا من قصره اذا بلال قائم ینتظرنا، و کان بلال غلام أبی الحسن علیه‌السلام، فقال: ادخلوا.
فدخلنا حجرة و قد نالنا من العطش أمر عظیم، فما قعدنا حینا حتی خرج الینا بعض الخدم و معه قلال من ماء أبرد ما یکون فشربنا، ثم دعا بعلی بن مهزیار فلبث عنده الی بعد العصر، ثم دعانی فسلمت علیه و استأذنته أن یناولنی یده فأقبلها، فمد یده فقبلتها و دعانی وقعدت، ثم قمت فودعته، فلما خرجت من باب البیت نادانی فقال: یا ابراهیم!
فقلت: لبیک یا سیدی! فقال: لا تبرح، فلم نزل جالسا و مسرور غلامنا معنا، فأمر أن ینصب المقدار ثم خرج علیه‌السلام فألقی له کرسی فجلس علیه، و ألقی لعلی بن مهزیار کرسی عن یساره فجلس، و کنت أنا بجنب المقدار فسقطت حصاة، فقال مسرور: هشت، فقال: هشت، ثمانیة؟
فقلنا: نعم، یا سیدنا! فلبثنا عنده الی المساء. ثم خرجنا فقال لعلی: رد الی مسرورا بالغداة، فوجهه الیه، فلما أن دخل قال له بالفارسیة: بار خدایا چون؟
فقلت له: نیک، یا سیدی! فمر نصر فقال لمسرور: در به بند در ببند، فأغلق الباب، ثم ألقی رداه علی یخفینی من نصر حتی سألنی عما أراد، فلقیه علی بن مهزیار فقال له: کل هذا خوفا من نصر. فقال: یا أباالحسن! یکاد خوفی منه خوفی من عمرو بن قرح [5] .
قال الراوندی: أن أحمد بن هارون قال: کنت جالسا أعلم غلاما من غلمانه فی فازة داره، فیها بستان اذ دخل علینا أبوالحسن علیه‌السلام راکبا علی فرس له، فقمنا الیه فسبقنا فنزل قبل أن ندنو منه، فأخذ بعنان فرسه بیده فعلقه فی طنب من أطناب الفازة، ثم دخل و جلس معنا فأقبل علی فقال: متی رأیک تنصرف الی المدینة؟ فقلت: اللیلة، قال: فأکتب اذا کتابا معک توصله الی فلان التاجر، قلت نعم. قال: یا غلام! هات الدواة و القرطاس، فخرج الغلام لیأتی بهما من دار أخری. فلما غاب الغلام صهل الفرس و ضرب بذنبه فقال له بالفارسیة: ما هذا القلق؟ فصهل الثانیة فضرب بذنبه فقال له بالفارسیة: لی حاجة أرید أن أکتب کتابا الی المدینة فاصبر حتی أفرغ، فصهل الثالثة و ضرب بیدیه فقال له بالفارسیة: اقلع فامض الی ناحیة البستان، وبل هناک. ورث و ارجع، فقف هناک مکانک.
فرفع الفرس رأسه و أخرج العنان من موضعه ثم مضی الی ناحیة البستان حتی لا نراه فی ظهر الفازة فبال وراث وعاد الی مکانه. فدخلنی من ذلک ما الله به علیم، و وسوس الشیطان فی قلبی، فأقبل الی فقال: یا أحمد! لا یعظم علیک ما رأیت، ان ما أعطی الله محمدا و آل محمد أکثر مما أعطی داود و آل داود. قلت: صدق ابن رسول الله صلی الله علیه و آله، فما قال لک و ما قلت له، فما فهمته؟ فقال: قال لی الفرس: قم فارکب الی البیت حتی تفرغ عنی، قلت: ما هذا القلق؟ قال: قد تعبت، فقلت: لی حاجة أرید أن أکتب کتابا الی المدینة فاذا فرغت رکبتک، قال: انی أرید أن أروث و أبول و أکره أن أفعل ذلک بین یدیک، فقلت له: اذهب الی ناحیة البستان فافعل ما أردت ثم عد الی مکانک، ففعل الذی رأیت.
ثم أقبل الغلام بالدواة و القرطاس، و قد غابت الشمس فوضعها بین یدیه فأخذ فی الکتابة حتی أظلم اللیل فیما بینی و بینه، فلم أر الکتاب و ظننت أنه قد أصابه الذی أصابنی.
فقلت للغلام: قم، فهات بشمعة من الدار حتی یبصر مولاک کیف یکتب، فمضی فقال للغلام: لیس لی الی ذلک حاجة.
ثم کتب کتابا طویلا الی أن غاب الشفق ثم قطعه، فقال للغلام: أصلحه، فأخذ الغلام الکتاب و خرج من الفازة لیصلحه ثم عاد الیه و ناوله لیختمه، فختمه من غیر أن ینظر الخاتم مقلوبا أو غیر مقلوب فناولنی الکتاب فأخذت فقمت لأذهب فعرض فی قلبی قبل أن أخرج من الفازة أصلی قبل أن آتی المدینة. قال: یا أحمد! صل المغرب و العشاء الآخرة فی مسجد الرسول صلی الله علیه و آله، ثم اطلب الرجل فی الروضة، فانک توافیه ان شاء الله.
قال: فخرجت مبادرا فأتیت المسجد و قد نودی للعشاء الآخرة، فصلیت المغرب ثم صلیت معهم العتمة، و طلبت الرجل حیث أمرنی فوجدته فأعطیته الکتاب، فأخذه ففضه لیقرأه فلم یتبین قراءة فی ذلک الوقت، فدعا بسراج فأخذته فقرأته علیه فی السراج فی المسجد، فاذا خط مستولیس حرف ملتصقا بحرف، و اذا الخاتم مستولیس بمقلوب، فقال لی الرجل: عد الی غدا حتی أکتب جواب الکتاب، فغدوت فکتب الجواب فمضیت به الیه، فقال: ألیس قد وجدت الرجل حیث قلت لک؟
فقلت: نعم، قال: أحسنت [6] .
روی الطبرسی: عن السید الصالح أبی‌طالب الحسینی القصی رحمه الله، عن والده الحسین بن الحسن، عن أبی‌الحسین طاهر بن محمد الجعفری، عن أحمد بن محمد بن عیاش، عن عبدالله بن أحمد بن یعقوب، عن الحسین بن أحمد المالکی الاسدی، قال: أخبرنی أبوهاشم الجعفری قال: کنت بالمدینة حین مر بها بغا، أیام الواثق فی طلب الأعراب، فقال أبوالحسن علیه‌السلام: اخرجوا بنا حتی ننظر الی تعبئة هذا الترکی، فخرجنا فوقفنا فمرت بنا تعبئته، فمر بنا ترکی فکلمه أبوالحسن علیه‌السلام بالترکیة، فنزل عن فرسه فقبل حافر دابته. قال: فحلفت الترکی و قلت له: ما قال لک الرجل؟ قال: هذا نبی؟ قلت: لیس هذا بنبی، قال: دعانی باسم سمیت به فی صغری فی بلاد الترک، ما علمه أحد الی الساعة [7] .
و قال أیضا: قال أبوعبدالله بن عیاش: و حدثنی علی بن حبشی بن قونی، قال: حدثنا جعفر بن محمد بن مالک قال: حدثنا أبوهاشم الجعفری قال: دخلت علی أبی‌الحسن علیه‌السلام فکلمنی بالهندیة، فلم أحسن أن أرد علیه، و کان بین یدیه رکوة ملأی حصا، فتناول حصاة واحدة و وضعها فی فیه فمصها «ثلاثا»، ثم رمی بها الی، فوضعتها فی فمی فوالله! ما برحت من عنده حتی تکلمت بثلاثة و سبعین لسانا، أولها الهندیة [8] .
قال الصفار: حدثنا محمد بن عیسی، عن علی بن مهزیار قال: أرسلت الی أبی‌الحسن علیه‌السلام غلامی و کان سقلابیا فرجع الغلام الی متعجبا، فقلت له: ما لک یا بنی؟ قال: کیف لا أتعجب ما زال یکلمنی بالسقلابیة کأنه واحدا منا فظننت أنه انما دار بینهم [9] .


پی نوشت ها:
(1) بصائر الدرجات: 333 ح 1، بحارالأنوار 50: 130 ح 10.
(2) الخرائج و الجرائح 2: 675 ح 5، بحارالأنوار 50: 136 ح 18.
(3) الخرائج و الجرائح 2: 675 ح 6، بحارالأنوار 50: 137 ح 19.
(4) بصائر الدرجات: 338 ح 2 الخرائج و الجرائح 2: 760 ح 79، بحارالأنوار 49: 88 ح 7 و 50: 157 ح 46.
(5) بصائر الدرجات: 337 ح 15، بحارالأنوار 50: 131 ح 13، مسند الامام الهادی علیه‌السلام: 107 ح 11.
(6) الخرائج و الجرائح 1: 408 ح 14، بحارالأنوار 50: 153 ح 40.
(7) اعلام الوری 2: 117، المناقب لابن شهرآشوب 4: 408 اختصارا، الثاقب فی المناقب: 538، بحارالأنوار 50: 124 ح 1.
(8)
اعلام الوری 2: 117، الخرائج و الجرائح 2: 673 ح 2، المناقب لابن شهرآشوب 4: 408، الثاقب فی المناقب: 533، بحارالأنوار 50: 136 ح 17.
[9] بصائر الدرجات: 333 ح 3، الاختصاص: 289، المناقب لابن شهرآشوب 4: 408، کشف الغمة 2: 389، بحارالأنوار 50: 130 ح 11، و 26: 191 ح 3.
منبع: فرهنگ جامع سخنان امام هادی؛ تهیه و تدوین گروه حدیث پژوهشکده باقر العلوم؛ مترجم علی مؤیدی؛ نشر معروف چاپ اول دی 1384.

نام کتاب : دانشنامه امام هادی علیه السلام نویسنده : جمعی از نویسندگان    جلد : 1  صفحه : 27
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست