responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : دانشنامه امام هادی علیه السلام نویسنده : جمعی از نویسندگان    جلد : 1  صفحه : 25

آگاهی امام هادی از حوادث آینده‌

راوندی از یحیی بن هرثمه نقل می‌کند که گفت:
متوکل مرا خواست، و گفت: سیصد نفر از هر که می‌خواهی انتخاب کن، بروید به کوفه، در آنجا بارهای خود را بگذارید، و از راه صحرا به مدینه بروید، و علی بن محمد بن الرضا علیهماالسلام را با احترام و تجلیل بیاورید. من به دستور او عمل کردم و بیرون رفتیم، در میان همراهانم فرماندهی از خوارج [1] ، و نویسنده‌ای از شیعه بود، و خود نیز حشوی [2] مذهب بودم، آن خارجی با آن نویسنده مناظره می‌کردند، و با این کار، پیمودن راه برای من آسان می‌شد، چون نصف راه را پیمودیم، خارجی به نویسنده گفت: آیا این سخن، فرموده مولای شما علی بن ابی‌طالب نیست که: هیچ قطعه‌ای از زمین نیست مگر آنکه قبر است، یا در آینده قبر خواهد شد؟ به این صحرا بنگر، اینجا کیست که بمیرد تا چنانکه می‌پندارید خدای سبحان آن را پر از قبر کند؟
من از نویسنده پرسیدم: آیا این سخن شما است؟ گفت: آری. گفتم: او راست می‌گوید، در این صحرای بزرگ کیست که بمیرد تا پر از قبر شود؟ و مدتی خندیدیم که نویسنده به دست ما شکست خورده است. رفتیم تا به مدینه رسیدیم، من به در خانه امام هادی علیه‌السلام رفتم، و داخل شدم، امام علیه‌السلام نامه متوکل را خواند، و فرمود: من حرفی ندارم، بفرمایید.
چون فردا خدمتش رسیدم، تابستان بسیار گرمی بود دیدم نزد حضرت علیه‌السلام، خیاطی است که برای حضرت علیه‌السلام و غلامانش لباس‌های کلفت [و زمستانی] می‌برد، به خیاط فرمود: خیاط ها را جمع کن، و همین امروز لباس‌ها را بدوز، و فردا همین وقت برایم بیاور، سپس رو به من کرد و فرمود: یحیی! امروز کارهای خود را در مدینه انجام دهید، و فردا همین وقت، کاروان را حرکت ده.
من از نزد او بیرون آمدم در حالی که از لباس‌های زمستانی در شگفت بودم، با خود گفتم: تابستان است و گرمای حجاز، و مسافت میان ما و عراق، ده روز [بیش نیست]، این لباس‌ها را چه کار دارد؟! سپس با خود گفتم: این کسی است که مسافرت نکرده، خیال می‌کند، در هر سفری این‌ها لازم است، و من در شگفتم از رافضه که چنین کسی را امام می‌دانند.
فردای آن روز همان ساعت آمدم، دیدم لباس‌ها آماده است، به غلامان خود گفت: بروید داخل، و لباده و کلاه‌ها را نیز بردارید. سپس فرمود: یحیی! حرکت کن. من با خود گفتم: این از اولی شگفت‌تر است، آیا می‌ترسد که در راه، زمستان فرارسد که لباده و کلاه‌ها را برمی‌دارد؟
به راه افتادیم در حالی که من فهم او را ناچیز می‌شمردم، رفتیم تا به آن جایی که درباره قبرها بحث می‌کردیم رسیدیم، ناگاه، ابر سیاه [پرباری] بالا آمد، و با رعد و برق، بالای سر ما قرار گرفت، و همچون پاره سنگ، تگرگ بارید، امام علیه‌السلام و غلامانش آن لباس‌های ضخیم، و لباده‌ها را پوشیدند، و کلاه بر سر نهادند، و به غلامان خود فرمود: به یحیی یک لباده، و به نویسنده هم یک کلاه بدهید. ما دور هم جمع شدیم، و تگرگ بر ما باریدن گرفت تا هشتاد نفر از همراهانم را کشت، سپس برطرف شد و گرما برگشت. امام علیه‌السلام به من فرمود: یحیی! پیاده شو، و با همراهان باقیمانده خود، این مردها را دفن کن.
سپس فرمود: خدا اینگونه این صحرا را پر از قبر می‌کند.
از اسبم پیاده شدم، و به سوی حضرت علیه‌السلام دویدم، و رکاب و پایش را بوسیدم، و گفتم: من شهادت می‌دهم که هیچ معبود به حقی جز خدا نیست، و محمد، بنده و فرستاده اوست، و شما [خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله]، جانشینان او در زمین هستید، مولایم! من کافر بودم، اینک به دست تو اسلام آوردم. و من شیعه شدم، و در خدمت حضرت علیه‌السلام بودم تا درگذشت.
ابن شهرآشوب می‌گوید: متوکل، عتاب بن ابی‌عتاب را به مدینه فرستاد تا امام هادی علیه‌السلام را به سامرا بیاورد، شیعیان می‌گفتند که حضرت علیه‌السلام، غیب می‌داند، و عتاب تردید داشت، چون از مدینه جدا شدند دید که حضرت علیه‌السلام، لباده پوشیده است، با اینکه آسمان، صاف [، و فصل تابستان، و هوا گرم] بود، چیزی نگذشت که آسمان ابری شد، و [تگرگ] باریدن گرفت. عتاب گفت: این یک نشانه. چون به شط قاطول رسیدند، حضرت علیه‌السلام او را پریشان خاطر دید، فرمود: ابا احمد! چرا آشفته‌ای؟ گفت: آشفتگیم به خاطر حوائجی است که از امیر خواسته‌ام، فرمود: حوائجت برآورده شده است. چیزی نگذشت که بشارت آوردند: حوائجت برآورده شد. عتاب گفت: مردم می‌گویند تو غیب می‌دانی، و من به دو مورد آن پی بردم.
قال الراوندی:
روی عن یحیی بن هرثمة، قال: دعانی المتوکل فقال: اختر ثلاثمائة رجل ممن ترید و اخرجوا الی الکوفة فخلفوا أثقالکم فیها، و اخرجوا علی طریق البادیة الی المدینة فأحضروا علی بن محمد بن الرضا علیهم‌السلام الی عندی مکرما معظما مبجلا.
قال: ففعلت و خرجنا، و کان فی أصحابی قائد من الشراة [3] ، و کان لی کاتب یتشیع، و أنا علی مذهب الحشویة [4] ، و کان ذلک الشاری یناظر ذلک الکاتب، و کنت أستریح الی مناظرتهما لقطع الطریق. فلما صرنا الی وسط الطریق قال الشاری للکاتب: ألیس من قول صاحبکم علی بن أبی‌طالب: انه لیس من الأرض بقعة الا و هی قبر، أو ستکون قبرا، فانظر الی هذه البریة أین من یموت فیها حتی یملأها الله قبورا، کما تزعمون؟
قال: فقلت للکاتب: أهذا من قولکم؟ قال: نعم، قلت: صدق أین من یموت فی هذه البریة العظیمة حتی تمتلی قبورا، و تضاحکنا ساعة اذ انخذل الکاتب فی أیدینا.
قال: وسرنا حتی دخلنا المدینة، فقصدت باب أبی‌الحسن علی بن محمد بن الرضا علیهم‌السلام فدخلت الیه، فقرأ کتاب المتوکل فقال: انزلوا، و لیس من جهتی خلاف.
قال: فلما صرت الیه من الغد، وکنا فی تموز أشد ما یکون من الحر، فاذا بین یدیه خیاط و هو یقطع من ثیاب غلاظ خفاتین [5] له و لغلمانه، ثم قال للخیاط: أجمع علیها جماعة من الخیاطین، و اعمد علی الفراغ منها یومک هذا، وبکر بها الی فی هذا الوقت، ثم نظر الی و قال: یا یحیی! اقضوا وطرکم من المدینة فی هذا الیوم، و اعمل علی الرحیل غدا فی هذا الوقت.
قال: فخرجت من عنده و أنا أتعجب منه من الخفاتین، و أقول فی نفسی: نحن فی تموز وحر الحجاز، و انما بیننا و بین العراق مسیرة عشرة أیام، فما یصنع بهذه الثیاب، ثم قلت فی نفسی: هذا رجل لم یسافر و هو یقدر أن کل سفر یحتاج فیه الی هذه الثیاب، و أتعجب من الرافضة حیث یقولون بامامة هذا مع فهمه هذا.
فعدت الیه فی الغد فی ذلک الوقت، فاذا الثیاب قد أحضرت فقال لغلمانه: ادخلوا، وخذوا لنا معکم لبابید و برانس، ثم قال: ارحل، یا یحیی! فقلت فی نفسی: و هذا أعجب من الأول، أیخاف أن یلحقنا الشتاء فی الطریق حتی أخذ معه اللبابید و البرانس!
فخرجت و أنا أستصغر فهمه، فسرنا حتی وصلنا الی موضع المناظرة فی القبور، ارتفعت سحابة، و اسودت و أرعدت و أبرقت حتی اذا صارت علی رؤوسنا أرسلت علینا بردا مثل الصخور، و قد شد علی نفسه و علی غلمانه الخفاتین، و لبسوا اللبابید و البرانس، و قال لغلمانه: ادفعوا الی یحیی لبادة، و الی الکاتب برنسا.
و تجمعنا و البرد یأخذنا حتی قتل من أصحابی ثمانین رجلا، و زالت و رجع الحر کما کان.
فقال لی: یا یحیی! انزل أنت و من بقی من أصحابک، لیدفن من قد مات من أصحابک، ثم قال: فهکذا یملأ الله هذه البریة قبورا.
قال یحیی: فرمیت بنفسی عن دابتی و عدوت الیه فقبلت رکابه و رجله، و قلت: أنا أشهد أن لا اله الا الله، و أن محمدا عبده و رسوله و أنکم خلفاء الله فی أرضه، و قد کنت کافرا، و اننی الآن قد أسلمت علی یدیک یا مولای! قال یحیی: و تشیعت و لزمت خدمته الی أن مضی [6] .
قال ابن شهرآشوب: وجه المتوکل عتاب بن أبی‌عتاب الی المدینة یحمل علی بن محمد الی سر من رأی، و کانت الشیعة یتحدثون أنه یعلم الغیب، فکان فی نفس عتاب من هذا شی‌ء، فلما فصل من المدینة رآه و قد لبس لبادة و السماء صاحیة، فما کان أسرع من أن تغیمت و أمطرت و قال عتاب: هذا واحد. ثم لما وافی شط القاطول، رآه مقلق القلب، فقال له: ما لک یا أبا أحمد؟! فقال: قلبی مقلق بحوائج التمستها من أمیرالمؤمنین، قال له: فان حوائجک قد قضیت، فما کان بأسرع من أن جاءته البشارات بقضاء حوائجه، قال: الناس یقولون: انک تعلم الغیب، و قد تبینت من ذلک خلتین [7] .


پی نوشت ها:
(1)
خوارج: نام فرقه‌ایست از مسلمانان که پس از جنگ صفین و مسئله حکمیت [که خود بر امیرمؤمنان علیه‌السلام تحمیل کردند] به مخالفت علی علیه‌السلام برخاستند.
[2] حشویه: ظاهر گرایان افراطی که به معنی ظاهری آیات و روایات - هر چند مختلف و ناسازگار، و یا دال بر جسمانیت خدا - عمل می‌کردند.
[3] الشراة: الخوارج، (مجمع البحرین - شری).
[4] الحشویة: طائفة من أصحاب الحدیث، تمسکوا بالظاهر.
[5] یحتمل کونه: «الخفتان» کما فی هامش المصدر، و هی ضرب من الثیاب (فارسیة). المنجد: 188، (خفت).
[6] الخرائج و الجرائح 1: 393 ح 2، الثاقب فی المناقب: 551 ح 12، بحارالأنوار 50: 142 ح 27، الامام الهادی علیه‌السلام من المهد الی اللحد: 440.
[7] المناقب 4: 413، بحارالأنوار 50: 173 ح 53، و 80: 117 ح 5، مدینة المعاجز 7: 505 ح 78.
منبع: فرهنگ جامع سخنان امام هادی؛ تهیه و تدوین گروه حدیث پژوهشکده باقر العلوم؛ مترجم علی مؤیدی؛ نشر معروف چاپ اول دی 1384.

نام کتاب : دانشنامه امام هادی علیه السلام نویسنده : جمعی از نویسندگان    جلد : 1  صفحه : 25
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست