نام کتاب : دانشنامه امام هادی علیه السلام نویسنده : جمعی از نویسندگان جلد : 1 صفحه : 243
تب تند نیرنگ
جهان تشیع عزادار است؛ سوگواری همچنان ادامه دارد. بوی خوشی، بسان
رایحهی گلی عطرآگین، در فضای زادگاه امام عصر موج میزند. آفتاب هنوز در
پردهی ابرها پنهان است؛ هر چند دایرهاش، همچون ماه، از پس ابر نازک دیده
میشود. عصر است. گروهی از مردم قم رسیدهاند. با نامهها و همیانی، حاوی
مالیات شرعی، که باید به امام یا نمایندهاش بپردازند. در اتاق نرگس،
بانوان نشستهاند. بیتابتر از همه، امحسن است. هر کس او را بنگرد، خواهد
دانست که جز زمان اندکی زنده نخواهد ماند. سیمای نرگس، آسمانی است سنگین
از ابرهای باران آور. چشمانش در جست و جوی عزیزی از دست رفته است. همسری
فرازمند که رفته و کودکی پاک نهاد که مانده تا به نبردی نابرابر تن در دهد.
حتی عمویش جعفر نیز، بهر او نیرنگ ساخته است. یکی از قمیها، نام کسی را
که دیگران به وی تسلیت میگویند، میپرسد؛ میگویند جعفر نام دارد. رنج
سفر، همچنان بر چهرهی مسافران قمی نشسته است. با جعفر دست میدهند. درون
جعفر، از شادی لبریز میشود. او حجم ثروتی را که امروز از آنان به چنگ
میآورد، میداند! جعفر، تسلیتها و تبریکها را میپذیرد و از پنهان داشتن
شادی باطنی و لبخند کمرنگ لبهایش، ناتوان است. مردی که پشتش از سنگینی
کولهبار تجربهها خمیده است، میگوید: - ما نامهها و پولهایی آوردهایم. جعفر شتاب زده میگوید: - بیاوریدشان! مرد آرام، اما قاطع پاسخ میدهد: - از صاحبان نامهها، خبر نمیدهید؟ مقدار پولها را نمیگویید؟ - اینها را از کجا بدانم؟ - برادرت - که خدایش بیامرزد - چنین میکرد. او از صاحبان نامهها و مقدار پولها خبر میداد. جعفر، از خشم دندان بر دندان میساید و پرخاشگرانه میگوید: - از ما میخواهید تا غیب بدانیم. شما به برادرم بهتان میزنید. لباسش
را جمع میکند. از جایش بر میخیزد. تب نیرنگ در درونش اوج میگیرد. به
سوی کاخ خلیفه رهسپار میشود. این بهترین فرصت برای دستگیری کودکی است که
مانع تحقق رؤیاهای او شده است. لحظاتی بعد، از درون اتاقی، جوانی که لباس
فرمانبران بر تن دارد، بیرون میآید و به مسافران قمی میگوید: -
نامههای فلان و بهمان، و همیانی با شماست که هزار دینار در آن است؛ ده
دینار آن زراندود است. مردان گروه به یکدیگر مینگرند. مرد پر تجربه
میگوید: آن که تو را فرستاده، تا اینها را از ما بگیری، امام است. [1] .
نامهها و همیان را به وی میسپارند و پس از ساعتی از منزل خارج میشوند.
بادهای سرد زمستانی مانند گلهای گرگ در کوچهها پرسه میزنند. آفتاب در پس
ابرها پنهان است. گزمهها چون گرگهای خاکستری به خانهی امام یورش
میبرند. نرگس دستگیر میشود؛ بانو رنجهایش را به فراموشی سپرده و مهیای
مقاومت و پایداری است. از نرگس، کودک را طلب میکنند، انکار میکند. وانمود
میکند که باردار است و به سختی دچار تهوع و پیچش است. فرمانده دستور توقف
تفتیش، و بردن بانو را به دربار صادر میکند. خلیفه فرمان میدهد تا نرگس
را به قاضی ابن اباشوارب (قاضی القضات و قاضی سامرا) بسپارند، تا تحت
مراقبت شدید باشد. گمان میبرند او باردار است و چه بسا پسرش تلاش کند تا
به دیدارش بیاید؛ در آن صورت، کودک نیز دستگیر خواهد شد. گروهی از
قمیها و شمالیان - که آنان را مردان کوهستان مینامند - به سامرا میآیند.
با آن که از بغداد عبور کردهاند، اما خبر درگذشت امام یازدهم (ع) را
نشنیدهاند. اینک که چند روز از کوچ آن عزیز سفر کرده میگذرد، در جست و
جوی حسن بر میآیند. به آنها گفته میشود: عسکری، چشم از جهان فرو بسته
است. از بازماندگانش میپرسند؛ میگویند: - برادرش جعفر بن علی! کجا میتوانیم به خدمتش مشرف شویم؟ - سوار بر قایقی به تفریح و تفرج شده است؛ در دجله گردش میکند، شراب مینوشد و در جمع خنیاگران به عیش و طرب نشسته است. مسافران، مات و مبهوت میشوند. حیرت زده به یکدیگر مینگرند. نجواکنان میگویند: - اینها، نشانهی امامت نیست. یکی از ایشان میگوید: - باید به همان جا که آمدهایم، باز گردیم و این اموال را به صاحبانشان باز گردانیم. اباعباس - که مردی یمنی، اما مقیم قم است - میگوید: - باید چشم انتظار جعفر بمانیم و او را بیازماییم. مردان بر او وارد میشوند: جعفر باز میگردد، مسافران به جانبش میروند. -
سرور ما! ما از اهالی قم هستیم؛ با ما گروهی از شیعیان و مردمان قم همراه
هستند. برای سرورمان ابامحمد حسن بن علی (ع) اموالی آوردهایم. سراپای جعفر را شور و شعف فرا میگیرد؛ حریصانه میپرسد: - آن اموال کجاست؟ - نزد ماست. - خب به من رد کنید. - خیر، نمیتوانیم آنها را به تو دهیم. - از چه رو نمیتوانید؟ - این اموال را رازی است. - رازش چیست؟ -
این اموال از همهی شیعیان گردآوری شدهاند. گاه یک یا دو دینار دادهاند.
هر کدام را در کیسهای نهاده و بر آن مهر زدهاند. هر گاه با اموال بر
سرورمان ابامحمد وارد میشدیم، میفرمود: «مجموع اموال این قدر است و فلان
چقدر و بهمان چقدر پول داده است. همه نامها و نقش مهرها را به درستی بیان
میفرمود. جعفر که به خوبی میداند در انجام این آزمون، ناتوان و شکست پذیر است، نعره زنان میگوید: - دروغ میگویید! چیزی را به برادرم نسبت میدهید که دروغ است. این که میگویید علم غیب است و جز خداوند، کسی از آن آگاه نیست. مردان به یکدیگر مینگرند. در امامت او تردید کردهاند. جعفر با گستاخی و خشونت میگوید: - پولها را به من بدهید! از میان جمع، مردی موقرانه پاسخ میدهد: -
ما نماینده مردم و حامل امانتهای ایشان هستیم و آنها را به کسی
میسپاریم که مانند سرورمان حسن (ع) نشانههای امانتها را باز گوید. اگر
شما امام هستید امامت خود را برایمان ثابت کن. در غیر این صورت، پولها را
به صاحبانشان باز پس میدهیم تا چنان که خود مصلحت میدانند، رفتار کنند.
چشمان جعفر از تبهکاری میدرخشد. او میداند که چگونه پولها را فرا چنگ
آورد. بار دیگر رهسپار دربار میشود. چند لحظه بعد مردان دستگیر و به دربار
برده میشوند. مسافران را مقابل خلیفه میآورند. خلیفه از گوشهی چشم به
آنان مینگرد و میگوید: - پولها را به جعفر بدهید! مرد موقری، از میان جمع مسافران، پیش آمده و پاسخ میدهد: -
ما نمایندگان شیعیان قم و حامل هدایای ایشان هستیم. پولها، امانت گروهی
هستند که از ما خواستهاند تا جز به مولایشان یا نمایندهی او - که
نشانهها را نیز میداند - تحویل ندهیم. پیش از این با ابامحمد، حسن بن
علی، نیز چنین میکردیم. خلیفه میپرسد: - چه نشانههایی را از ابامحمد جویا میشدید؟ -
مقدار پولها و صاحبانشان را برایمان توصیف میکرد. اگر جعفر نیز چنین
کند، پولها را به او میدهیم. مرد، اندکی خاموش میماند، سپس به جعفر
اشاره میکند: - اگر این مرد، امام است، همان کاری را که برادرش
میکرد، انجام دهد و از عهدهی نشانهها برآید. در غیر این صورت، پولها را
به صاحبانشان باز خواهیم گرداند. جعفر نعره زنان میگوید: -ای امیرمؤمنان! این مردمان دروغ میگویند و به برادرم بهتان میزنند؛ این علم غیب است. خلیفه در مییابد که حمایت از جعفر، سودی ندارد؛ میگوید: -
این مردمان پیام آورند و بر حامل پیام، جز ابلاغی آشکار نیست. جعفر متحیر و
مبهوت میماند. رنگ به رخسارش نمیماند. مرد موقر، شادمان از رفتار خلیفه
میگوید: - از امیرمؤمنان خواهش میکنیم تا کسانی را با ما بفرستد که تا خارج شهر، ما را همراهی کنند. خلیفه میگوید: - به زودی گزمگان را به نگاهبانی شما گسیل خواهم کرد؛ از چیزی نهراسید. همگی
کاخ را ترک میکنند. حیرت، جام دل مردان را سرشار کرده است. امام راستین
پس از حسن (ع) کیست؟ همه چیز نشانگر آن است که پس از حسن، امامی دیگر برای
شیعیان نیست. مردان به کاروانسرا باز میگردند. به اسبان و استران خود،
سرکشی میکنند. آنان عزم بازگشت دارند. از جعفر میهراسند. حس میکنند کسی
با انگیزهای مجهول یا با آز به پول، پشت سر او ایستاده است. شب بر گرد
آتشدان حلقه زدهاند و از هر دری سخن میگویند. از حیرت اباعباس در
مییابند که آیندهی تاریکی در انتظار آن هاست. آیا به راستی، فرجام امامت
چنین است؟ آیا ممکن است زمین از حجت خداوندی تهی بماند؟ آنها میدانند
امام، انسان کامل و مرکز آرامشی است در جهان طوفانی و زلزله خیز حوادث. آتش
سخنانشان رفته رفته فرو مینشیند. گرگی از دور زوزه میکشد. سپیده سر
زده و ابرها متراکم هستند. مردان از کاروانسرا بیرون میآیند. گروهی از
گزمگان آنان را تا بیرون سامرا همراهی خواهند کرد. با آن که شب گذشته
ساعتها با یکدیگر حرف زده بودند، باز غبار حیرت بر چهرهشان نشسته است.
اباعباس فرزانهوار میگوید: - بی تردید عسکری (ع) پسری دارد. چه بسا
به دلایلی آن را پنهان کرده است. قسم به پروردگار! اینک حیرت از پس حیرت بر
جسم و جانمان غالب آمده است. من میگویم: سرورمان حسن - که آمرزش خداوند
بر او باد - امامی بود با امامتی و اطاعتی ثابت شده. چشم از جهان فرو بست.
زمین نمیتواند تهی از پیشوا باشد. پس باید منتظر بمانید تا حق، نقاب از رخ
برکشد. هنگامی که به ابتدای راه بغداد میرسند، محافظان بر میگردند.
مردان راهشان را به سوی بغداد ادامه میدهند. هنوز خانههای سامرا در افق،
از چشم پنهان نشدهاند که ناگهان کسی مردان را به نامهایشان صدا میزند.
به سوی صدا بر میگردند. جوانی خوش رفتار را میبینند. - فلان پسر بهمان و عمرو پسر زید و... به سرورتان پاسخ مثبت دهید. مردان حیرت زده بانگ بر میدارند: - شما، سرور ما هستی؟ جوان که در کسوت غلامان میباشد، پاسخ میدهد: - پناه بر خدا! من زر خرید سرور شما هستم. به سوی او بروید. جوان آنان را از راهی در ساحل دجله راهنمایی میکند. مردان، اسبان و استران را به یکی از خودشان میسپارند و سوار بر قایق میشوند. هنگامی
که وارد اتاق میشوند، چشمشان به کودکی که ده ساله به نظر میرسد،
میافتد. پسر، بر تختی نشسته و تن پوشی سبز پوشیده است. دلهایشان با دیدن
او فروتنی میکند. با احترام به او درود میفرستند و پاسخ بهتری میشنوند.
لب میگشاید و ابرهای حیرت را از دلهایشان میزداید: - مجموع پول این
مقدار است. فلانی چند دینار داده است و فلانی فلان مقدار دینار. اسبها و
استرانی که پولها را آوردهاند، این نشانیها را دارند. اباعباس، خویش را
بر زمین میافکند و خدایی را سجده میکند که با دیدن امام زمان، بر او منت
نهاده است؛ جای تردید نیست. تصمیم میگیرند بروند و امانتها را بیاورند.
در لحظههای خداحافظی، حضرت به آنان فرمان میدهد که دیگر به سامرا باز
نگردند. نمایندهای در بغداد منصوب میکنند، پولها را نزد او بیاورند و
نامههای امام را از او بخواهند. امام، کفن و اندکی حنوط به اباعباس میدهد
و میگوید: - خدایت پاداش بزرگی به تو دهد. و مرد با آرامش یک دین باور پاسخ میدهد: -
انا لله و انا الیه راجعون. کاروان به راه میافتد. هنوز به تپههای همدان
نرسیده است که او چشم از جهان فرو میبندد. [2] . شعلههای خشکسالی و
گرانی، بغداد را میسوزاند. تخیل بینوایان اوج میگیرد و شبهای زمستانی
کنار آتشدان مینشینند و حکایتهای سندباد را بازگو میکنند؛ بازرگانی که
از سفرهای دریایی دور دست بر میگردد و به بینوایان طلا و مروارید و امید و
فردای بهتر میبخشد.
[~hr~]پی نوشت ها: (1) الفصول، مفید، ص 360. (2) الامام المهدی من المهد الی الظهور، ص 190. منبع:
سوار سبزپوش آرزوها (روایتی نو از زندگی و زمانه امامان هادی، عسکری و
مهدی)؛ کمال السید؛ مترجم حسین سیدی؛ نسیم اندیشه؛ چاپ دوم 1385.
نام کتاب : دانشنامه امام هادی علیه السلام نویسنده : جمعی از نویسندگان جلد : 1 صفحه : 243